همت چه برفرازد از شرم فقر از بیدل دهلوی غزل 630
1. همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
...
1. همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
...
1. کنون که مژدهٔ دیدار شوق بنیادست
به هر طرف رودم دل تجلیآبادست
...
1. نه دیر مانع و نیکعبه حایل افتادست
ره خیال تو در عالم دل افتادست
...
1. مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست
که تا قدم زدهام پای بر دل افتادست
...
1. گداز امن درین انجمن کم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
...
1. فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
...
1. بیمحابا بر من مجنون میفشان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
...
1. خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست
اینقدرها برنمیدارد گرانی پشت دست
...
1. دل ز اوهام غبارآلودست
زنگ آیینهٔ آتش، دودست
...
1. اجابتی ندمید از دعایکس به دو دست
مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست
...
1. دل راگشاد کار ز صد عقده برترست
آزادی طبیعت این مهره ششدرست
...
1. سرکشیها به مرگ راهبرست
گردن موج را حباب سرست
...