میان ابرو و چشم توگیر از ملکالشعرا بهار غزل 336
1. میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
...
1. میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
...
1. اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
...
1. کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
...
1. آن چه شعله است کزان راهگذار میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
...
1. از ما به جز از وفا نیاید
وز یار به جز جفا نیاید
...
1. من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
...
1. بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید
ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید
...
1. حیلهها سازد در کار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
...
1. نیست کسی را نظر به حال کس امروز
وای به مرغی که ماند در قفس امروز
...
1. نرگس غمزهزنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسلهباز است هنوز
...
1. ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافیها کن و موی میانش را بکش
...
1. درگوش دارم این سخن از پیر میفروش
کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش
...