1 مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد
2 با انگبین لبت را سنجیدهام مکرر شهدی که در لب تست در انگبین نباشد
3 قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار غافل که آنچهجویند درکفر و دین نباشد
4 در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد
1 لب لعل تو می فروشی کرد چشم مست تو بادهنوشی کرد
2 این خطاها چو دید حاجب حسن زان خط سبز پردهپوشی کرد
3 چه پراکنده گفت زلف، که دوش خم شد و با تو سر به گوشی کرد
4 راز دل با لبت نگفته، خطت سر برآورد وتیزهوشی کرد
1 وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
2 نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
3 مفتی شهر خراب از می نابست بیا کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
4 لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
1 در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
2 دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
3 چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت
4 در خون طپیدنم ز دل زار خویش بود ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
1 باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل سحر چشمش چشمبند و بند زلفش جانگسل
2 دوست کش، بیگانهپرور، دیرجوش و زودرنج سستپیمان، سختدل، مشکلپسند، آسانگسل
3 در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان ستان در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نانگسل
4 لفظ آتشبار او یاسآور و امّیدسوز نرگس بیمار او دردافکن و درمانگسل
1 پیوند ببندند بتان لیک نپایند ور زان که بپایند بگویند و نیایند
2 وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
3 گویند نباتی را، مردم به دهان در گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
4 این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
1 خوبرویان یار را در عین یاری میکشند دوستداران را به جرم دوستداری میکشند
2 مرغ وحشی چون نمیافتد به دست کودکان مرغ دستآموز را با زجر و خواری میکشند
3 شاهدان دیر جوش از دوستان باوفا زود سیر آیند و ایشان را به زاری میکشند
4 دوستان خاص را مانند مرغ خانگی در عروسی و عزا بر رسم جاری میکشند
1 به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
2 بگو به مجلس شورا چرا معارف را هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
3 وکیل بیهنر از موش مرده میترسد ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
4 کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
1 نم باران ز بستان گرد رفته است طبیعت را گلی از گل شکفته است
2 نسیم آزاد میآید به بستان چرا پس مرغکان را دل گرفته است
3 عجب شوری بپاکردست بلبل ندانم عشق در گوشش چه گفته است
4 به ما جز عشق و آزادی مده پند که عاشق حرفمردم کم شنفته است
1 بود آیا که دگرباره به شیراز رسم بار دیگر به مراد دل خود باز رسم
2 بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم
3 خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم
4 به ملاقات گرامی ادبایی که بود جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم