1 تو اگر خامی و ما سوخته، توفیر بسی است شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
2 هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان که دوای دل ما درکف عیسینفسی است
3 گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب سوی حق راهبر موسی عمران، قبسی است
4 کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
1 نیست کسی را نظر به حال کس امروز وای به مرغی که ماند در قفس امروز
2 گر دهدت دست خیز و چارهٔ خود کن داد مجو زان که نیست دادرس امروز
3 آن که به پیمان و عهد او شدم از راه نیست بجز کشتن منش هوس امروز
4 وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت بین که چه آهسته می کشد نفس امروز
1 اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
2 گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
3 درکارهای رفته مکن داوری کزان جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
4 خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
1 کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
2 بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش
3 چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
4 در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
1 نکاهدم بار، فزایدم درد نخواهدم یار، چه بایدم کرد
2 غبار راهی، شدم که گاهی زکوی دلدار برآیدم گرد
3 به هرکجا بخت کشاندم رخت سپهر دوّار نمایدم طرد
4 فلک چو بازی به گرم تازی فشاردم خوار ربایدم سرد
1 نرگس غمزهزنش بر سر ناز است هنوز طرهٔ پرشکنش سلسلهباز است هنوز
2 عاشقان را سپه ناز براند از در دوست بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
3 خاک محمود شد از دست حوادث بر باد در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
4 هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود مقصد سادهدلان خاک حجاز است هنوز
1 از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
2 از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
3 درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
4 سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
1 شبی گذشت به آسودگی و آزادی هزار شکر بدین نعمت خدادادی
2 چه عیش های مهنا که روی داد به ما بدین چمن که بدو باد روی آبادی
3 ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم من و ملازمت لعبتان نو شادی
4 حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی
1 مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی تو را بود به جای من غنجی و دلالی
2 مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی
3 مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی چنانست که پیش آید خوابی و خیالی
4 کجا روشن ماهی بود او راست محاقی کجا تافته نجمی بود او راست وبالی
1 راستی روی نکویش به گلستان ماند خط و خالش به گلو سبزه وریحان ماند
2 نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
3 دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
4 چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند