1 میان ابرو و چشم توگیر و داری بود من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
2 تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
3 مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
4 در آفتاب جمال تو زلف شبگردت دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
1 اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
2 به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
3 به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
4 به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
1 کنون که کار دل از زلف یار نگشاید سزد گر از من آشفته کار نگشاید
2 بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
3 ز روزگار در این بستگی چه شکوه کنم دری که بست قضا روزگار نگشاید
4 در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد دربغ از آن که در انتظار نگشاید
1 آن چه شعله است کزان راهگذار میآید یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
2 ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان مژده آب حیاتش ز اثر میآید
3 زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن به سفررفته و اکنون زسفر میآید
4 دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر پسری بر سر بالین پدر میآید
1 از ما به جز از وفا نیاید وز یار به جز جفا نیاید
2 دلبر چه بلا بودکه هرگز نزد من مبتلا نیاید
3 حرزی است مرا نهان کزان حرز در خانهٔ ما بلا نیاید
4 من کوه غم توام ولیکن زین کوه دگر صدا نیاید
1 من نگویم که مرا از قفس آزادکنید قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
2 فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یادکنید
3 عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
4 یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
1 بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید
2 خورید باده، مدارید غصهٔ کم و بیش که غصه کم شود ار باده را زیاده کنید
3 مناسب است به شکرانهٔ مقام رفیع گر التفات به یاران اوفتاده کنید
4 به باد رفت سرشمع وهمچنان می گفت که فکر مردم هستی به باد داده کنید
1 حیلهها سازد در کار من آن ترک پسر تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
2 گه فرو ریزد بر لالهٔ تر مشک سیاه گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
3 چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
4 ترک من حیله بسی داند در بردن دل داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
1 نیست کسی را نظر به حال کس امروز وای به مرغی که ماند در قفس امروز
2 گر دهدت دست خیز و چارهٔ خود کن داد مجو زان که نیست دادرس امروز
3 آن که به پیمان و عهد او شدم از راه نیست بجز کشتن منش هوس امروز
4 وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت بین که چه آهسته می کشد نفس امروز
1 نرگس غمزهزنش بر سر ناز است هنوز طرهٔ پرشکنش سلسلهباز است هنوز
2 عاشقان را سپه ناز براند از در دوست بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
3 خاک محمود شد از دست حوادث بر باد در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
4 هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود مقصد سادهدلان خاک حجاز است هنوز