1 اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
2 به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
3 به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
4 به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
1 جان قرین رخ جانان شود انشاءالله هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاءالله
2 تا ببیند بت من حال پریشانی دل زلفش از باد پریشان شود انشاءالله
3 آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند خونش از دیده به دامان شود انشاءالله
4 اینهان گشته ز من، باش که حال دل زار همچو خال تو نمایان شود انشاءالله
1 بر سبزه نشست بلبل و قمری باید می سرخ چون گل حمری
2 آری می سرخ درخور است از آنک بر سبزه نشست بلبل و قمری
3 آن سرخ میئی که گرش بربویی نشناسیش از بنفشهٔ برّی
4 آن می که سحابش اندرون بینی رخشندهتر از ستارهٔ شعری
1 در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانهای
2 بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
3 گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
4 تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
1 کنون که کار دل از زلف یار نگشاید سزد گر از من آشفته کار نگشاید
2 بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
3 ز روزگار در این بستگی چه شکوه کنم دری که بست قضا روزگار نگشاید
4 در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد دربغ از آن که در انتظار نگشاید
1 من نگویم که مرا از قفس آزادکنید قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
2 فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یادکنید
3 عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
4 یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
1 درگوش دارم این سخن از پیر میفروش کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش
2 خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش
3 کآن یکهزار خنده نموده است و دیده تر وین یکهزار جرعه کشیدست و لب خموش
4 پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرمپوش
1 لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون خاک مستوره فلب بشر آورده برون
2 نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
3 رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
4 یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
1 دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل
2 دل گوشتپارهای که بجنبد به سینه نیست منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل
3 بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل
4 افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل
1 ای نرگست به خلق در فتنه بازکن وی سنبل تودست تطاول درازکن*
2 چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
3 الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
4 ما در درون میکده صهبا به جام ربز شیخ از درون صومعه گردن درازکن