دادار باش که گروزمانی از ملکالشعرا بهار منظومه 73
1. دادار باش که گروزمانی (ملکوتی) شوی.
1. دادار باش که گروزمانی (ملکوتی) شوی.
1. زن کسان مفریب، چه به روان گناه گران بود.
1. خرد بوده (پست و بیاصل) واپیشوار (؟) مردم را نگاه مدار (تفقد و احسان مکن) چه ترا سپاس نخواهد داشت.
1. خشم وکین را، روان خویش تباه مساز.
1. به گفتار و کردار چرب و نماز بر (گرم و متواضع باش) چه از نماز بردن پشت بهنشکند و از چرب پرسیدن دهان گنده نشود.
1. فرتم سخن (سخن عالی) به دشچهر (بدذات) مگوی.
1. چون به انجمن خواهی نشست نزدیک مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی.
1. به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.
1. بهخواسته و چیزگیتی گستاخمباش،چهخواسته و چیز (مال و منال) گیتی ایدون همانا چونمرغیاست کهازین درخت بر آن درخت نشسته و به هیچ درخت نپاید.
1. اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمانبردار باش، چه مرد را تا پدر و مادر زندهاند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (او را) بخوار دارد.
1. دخت خود را به زیرک و دانا مرد ده، چه زیرک و دانا مرد هر آینه چون زمین نیکوست. کجا تخم بدو افکند و از او بس جورتاک (؟) اندر آید.
1. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی، به کس دشنام مده.