مقدمه ,
در تابستان گذشته تنهایی و فراغتی دست داد. در آن تنهایی و در بستگی بیکار ننشستم و در بستگی را غنمیت شمرده با فراغ بال به نظماندرزهای انوشهروان آذرباد مارسپندان پرداختم. اندرزهای این مرد بزرگ - که بایستی وی را از روی حقیقت بزرگترین مجدد دین مزدیسنا شمرد، و در شمار سقراط یونان و لقمان عرب و کنفوسیوس چین دانست - مکرر به ادبی بزرگی است. ,
اغتنام فرصت را، نخست به تکمیل ترجمه به نثر پرداخت و پس از فراغت آن را به نظم درآورد و اکنون با حذف مقدمه منظومه، از آغاز رساله عبارات نثر و اشعار آن را در برابر هم نوشته به دوست عزیزم آقای میرزا مجید خان موقر به یادگار میسپارم و طبع و نشر آن را به اختیار ایشان می گذارم. ,
ضمناً متذکر میشود که عبارات نثر را به اسلوب اصل پهلوی قرار دادم و لغاتی که در فرهنگها میتوان به دست آورد به حال خود گذاشت و برخی لغات دیگر هم که قابل استفاده دانست با توضیحی در میان هلال، به جای خود باقی ماند. تا هم مطالعه کنندگان از طرز نثر باستان آگاه شده و هم از موارد صحیح استعمال لغاتی که در فرهنگها موجود است اطلاع یابند و ضمناً لغاتی را که فرهنگها ذکر نکردهاند و ممکن است به کار ادبا و محققان آید در دسترس قرار داشته باشد. و در اشعار نیز سعی شد که تا ممکن باشد از لغات و اسلوب اصلی استفاده شد و لغات تازی به کار برده نشود. در ذیل صفحات تعلیقاتی در توضیح برخی لغات و جملات نگاشته شده است که خالی از فایدتی نیست. ,
و تراگویم ای پسر من، نیکوترین دهشیاری به مردمان، گوهر خرد است. چه اگر بر کست خواسته برود و یا چهارپایان بمیرد خرد بماند. ,
2 کسی کاو به گیتی دهشیار زیست نکوتر ورا از خرد چیز نیست
3 که گرمایه از دست برکست، شد زر و چارپانیزش از دست شد
4 چو باشد خرد، رفته بازآیدش به ناز کسان کی نیاز آیدش
از دادمه (بزرگتر از خود) و بهمرد سخن پرس. ,
2 ز مهسال و بهمرد پرسش نیوش یکایک به گفتارشان دار گوش
شرمگین زن اگر با تو دوست بود اوی را به زنی، بر زیرکمرد دانا ده، چه زیرک و دانامرد همانا چنانچون زمین نیکوست که تخم بر وی پراکنده و گونه گونه خوربار از وی برآید. ,
2 گرت خویش باشد زن شرمگین ورا شوی دانای زیرک گزین
3 جوان خردمند داننده راه بود همچو ورزیده خاک سیاه
4 که چون از برش تخم بپراکنی از او گونهگون لاله و گل چنی
خوش فرمان باش که خوش بهر باشی ,
2 به فرمانبری راه نیکی سپار که خوش بهره یابی ز پروردگار
به هیچ آیین مهر دروغی (یعنی بدعهدی) مکن که ترا خوره پسین نرسد. ,
2 مورز ایچ در مهربانی دروغ که روی دورویان بود بی فروغ
3 وزو فرهٔ مردمی کم شود به روز پسین کار در هم شود
چند توانت بود مردم (را) به زبان میازار. ,
2 همی تا توانی سخن نرم دار دل مردمان با سخن گرم دار
دادار باش که گروزمانی (ملکوتی) شوی. ,
2 ز داد و دهش جاودانی شوی جز این گر کنی زود فانی شوی
با مرد یاوه گوی راز خود آشکار مکن. ,
2 مکن راز با مردم یاوه کوی که رازت پراکنده سازد به کوی
زن کسان مفریب، چه به روان گناه گران بود. ,
2 به راه زنان دانهٔ دل مپاش فریبندهٔ جفت مردم مباش
3 زن پارسا را مگردان ز راه که از رهزنی بدتر است این گناه
4 روان را گناه گران آورد بس آسیب در دودمان آورد