زن فرزانه و شرمگین دوست دار ,
2 زن باخرد را ز جان دوست دار که باشد زن باخرد دستیار
3 زنی جوی فرزانه و شرمگین هشیوار و آرام و آرزمگین
خوبخیم و درست وکارآگاه مرد اگرچه درویش است هم به دامادی گیر ، هرآینه او را خواسته از یزدان برسد. ,
2 تهیدست مرد جوانمرد راد چودختازتوخواهدببایدش داد
3 چو شد مرد، کارآگه و خوبخیم نباشد ز درویشیش هیچ بیم
4 چه باک ارنه بالایش آراسته که او را ز یزدان رسد خواسته
به مرد مهسال (زیاد سال) افسوس(استهزاء)مکن،چهتو نیز بسیار مهسال شوی ,
2 بهمردمبر افسوس و خواری مکن بویژه به مهسال مردکهن
3 که روزی تو مهسال گردی و پیر همان بینی از رببدکان هژبر
ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندانبان کن. ,
2 به زندان مکن آبرومند را میفکن نهال برومند را
3 (جوان گنه کاره دربان مکن به زندان مر او را نگهبان مکن)
4 کسی کاو ندارد ز یزدان هران ندارد ترا بی گمان نیز پاس
اگر پسری بودت به برنایی به دبیرستان ده، چه دبیری چشمروشی است. ,
2 چو داری پسر ده به فرهنگیان دبیری بیاموزش اندر میان
3 دبیری ورا دیده روشن کند دلش خرم و مغز گلشن کند
سخن بنگرش (ملاحظه و تامل) کوی، چه سخنی است ( که) گفتن به و سخنی هست که پاییدن (تأمل) و آن پاییدن به از آن گفتن. ,
2 چو خواهی به تیزیسرایی سخن نگه کن بدان گفتهٔ خویشتن
3 بساگفته کان را نبایست گفت بسا گفته کآن را نباید نهفت
4 بهجای خموشی سخن سر مکن به جای سخن لب مبند از سخن
راستگوی مرد، پیامبرکن. ,
2 بجو راستگو مرد، پیغامبر کجا راست آید پیامت بسر
زده مرد (را) استوار مدار، و آپریکان (آبرمند) مرد (را) چگونه که آیین بود، هزینه به او ده. ,
2 کسی کشفکندیوکردیشخوار مدارش به نزدیک خویش استوار
3 چو خواهی کنیدستکیری زکس بجوی آبرومند نادسترس
سخن چرب گوش، گوش چرب دار، منش فرارون (والا) دارد. ,
2 ستوده گوش باش و والامنش خجسته نهاد و فرارون کنش
خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی. ,
2 مکن خودستایی که وارون شوی به وارونگی کی فرارون شوی