1 ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم
2 چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم و شدیم
1 شمعم که حریف آتشم میآید وز اشک همه پیشکشم میآید
2 در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع بر خویش گریستن خوشم میآید
1 هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد
2 در عشق کسی درست آید که چو شمع از پای درآمد و به سر بیرون شد
1 داری سرِ عشق کار از سردرگیر گر مست نیی خمار از سر درگیر
2 ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا چون شمع هزار بار از سر درگیر
1 تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است گردن زدنی بهر سرت در پیش است
2 چه سود به یک پای ستاده چون شمع زیرا که هزار سر چو شمعت بیش است
1 گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است
2 سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد بود یک سرت سوختنی است
1 تا تو به بلای عشق تن در ندهی هرگز نرسی به وصل آن سروسهی
2 میسوز چو شمع و صبر میکن در سوز آخر چو بسوزی برهی یانرهی
1 گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز
2 شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز
1 ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو ناخورده ز صافِ عشق یک دُرد از تو
2 عمری است که علمِ شمع میآموزی چه سود که پروانه سبق بُرد از تو
1 چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش در کوی هوس عمر بسر برده مباش
2 چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق میسوزندش که نیز افسرده مباش