1 ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
2 جان آتش و تن چوموم شمع است مرا چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
1 امروز منم عهد مصیبت بسته برخاسته دل میان خون بنشسته
2 چون شمع تنی سوخته جانی خسته امید گسسته اشک در پیوسته
1 مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع
2 نایافته نور صدق یک دم چون شمع گم کرده سررشته درآتش چون شمع
1 در خفیه بسوختم بسی بی آتش هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش
2 آن میخواهم چو شمع در عمر دراز کز سینه برآرم نفسی بی آتش
1 چون نیست نصیبِ من به جز غمخواری موجود برای غم شدم پنداری
2 چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری
1 تا چند روم که این ره کوته نیست وز هر سویی که راه جویم ره نیست
2 چون شمع میان آب و آتش شب و روز میسوزم و کس ز سوز من آگه نیست
1 پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم در درد فراق خویشتن میسوزم
2 من خام طمع به صد هزاران زاری چون شمع میان پیرهن میسوزم
1 سر رفت به باد و من کله میدارم چشمم بشد و گوش به ره میدارم
2 در گریه و در گداز مانندهٔ شمع میسوزم و خویش را نگه میدارم
1 چون صبح به خنده یک نفس خرسندم چون ابر به گریه نیست کس مانندم
2 با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست بر خود گریم چو شمع و برخود خندم
1 شمعم که ز خود نهان فرو میگریم میخندم و هر زمان فرو میگریم
2 بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست خوش خوش به درون جان فرو میگریم