1 جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر
2 دل را که چو پروانه به پای افتادست چون شمع اگر بسر برم سوخته گیر
1 از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز
2 کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت غمهای دلم مگر به شبهای دراز
1 تادور فتادهام از آن نادره کار دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار
2 من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار شب میسوزم به روز میمیرم زار
1 دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب وز آتش دل میان سوزم همه شب
2 هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز وز سوز چو شمع تا به روزم همه شب
1 تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا
2 عمری میگفت رخ به تو بنمایم چون رخ بنمود دیده بر دوخت مرا
1 در عشق چو شمع من به سوزم زنده در سوز بروی دلفروزم زنده
2 امشب همه گردِ من درآیند به جمع زیرا که چو شمع تا به روزم زنده
1 تا روی به روی دلفروز آوردیم چون شمع گداختیم و سوز آوردیم
2 بس شب که میان جمع اندوهگنان چون شمع به صد سوز به روز آوردیم
1 هر دل که ره چنان جمالی یابد گر خورشیدی بود زوالی یابد
2 با هجر بساختم که پروانه ز شمع ناکام بسوزد چو وصالی یابد
1 با دل گفتم که راه دلبر گیرم چون راه به پای شد ز سر درگیرم
2 واکنون که چو شمع ره به پای آوردم در سوز بمُردم چه ره از سر گیرم
1 امشب به صفت شمع دلفروزم من میگریم و میخندم و میسوزم من
2 ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم زیرا که چو شمع زنده تا روزم من