1 بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
2 در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع در هر تویی سوز دگر از تو مراست
1 با عشق تو جان خویش در خواهم باخت با گریه بهم خون جگر خواهم باخت
2 گر میگریم چو شمع زیبنده مراست کز هر اشکی سری دگر خواهم باخت
1 ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو
2 مردی باید چو شمع دل پُر آتش وآنگاه چو شمع پای بر جا ازتو
1 تا چند ز سودای تو در سوز و گداز چون شمع آرم به روز شبهای دراز
2 تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز مانندهٔ طفل تشنه از پستان باز
1 خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد
2 چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد
1 جان پیش رخت نثار خواهم آورد دل در غمت استوار خواهم آورد
2 چون شمع سری هزار خواهم آورد پیشت همه در کنار خواهم آورد
1 گه عشق توام چو شمع گرینده کند گه چون صبحم با لب پُر خنده کند
2 چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم گردن زدنم پیش رخت زنده کند
1 در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم
2 چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو تا هست غمت چیزِ دگر نندیشم
1 جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت
2 چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود آن چندان سرسوزِ تُرا باید داشت
1 دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود ور زنده شود جان به لب آورده شود
2 اشکی که ز سوز میفشانم چون شمع باز از دم سرد بر رخ افسرده شود