1 خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت مه را ز طنابِ آه من خیمه بسوخت
2 چون شمع تنم بماند دانی که چه بود یک نیمه در اشک رفت و یک نیمه بسوخت
1 تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد
2 بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم چون شمع بر آن سفره ز خود خواهم خورد
1 زین کار که در گردنِ من خواهد بود آتش همه در خرمنِ من خواهد بود
2 با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود
1 چون عین بریدگی بود دوختنم پس بی خبریم به ز آموختنم
2 چه سود چو شمع اول افروختنم چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
1 شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند گر بهتر و گر بتر فروزم بکُشند
2 گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا شب میسوزند تا به روزم بکُشند
1 شمعم که غذای من ز من خواهد بود در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود
2 کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز چون شمع مرا ز خویشتن خواهد بود
1 شمعم که چنین زار و نزار آمدهام در سوختن و گریهٔ زار آمدهام
2 از اشک نمیرد آتشِ من همه شب چون شمع ز آتش اشکبار آمدهام
1 گر میسوزم مرا مکن چندین عیب کاتش دارم چو شمع دایم در جیب
2 زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع تن را در جان گدازم و جان در غیب
1 گفتی چه کنم تا شب من گردد روز وز نورِ سوادِ فقر گردم فیروز
2 یک شمع اندیش هر دو عالم وانگه گر آتشِ عشق داری آن شمع بسوز
1 دانی تو که شمع را چرا افروزند تا کشتنش و سوختنش آموزند
2 چون آتش سوزنده غیب است بسی چیزی باید که دایمش میسوزند