1 تا بکی یار بکام دگران خواهد بود چشم امید دل من نگران خواهد بود
2 زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
3 عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
4 تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
1 مستانه بیرون تاخته تا عقل و دین یغما کند با چشم جادو ساخته تا عالمی شیدا کند
2 بربسته مژگان تو صف تا عالمی سازد تلف دل میبرد از هر طرف چشم تو وحاشا کند
3 غارت کند از یک نگه دین و دل آن چشم سیه قتل اسیران بی گنه آن شوخ بی پروا کند
4 گه کشته خواهد عالمی گه زنده میسازد همی احیا چو عیسی هردمی زان لعل شکر خواکند
1 دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
2 خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
3 مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
4 تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
1 تشنهٔ نوش لبت چشمهٔ حیوان چکند خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
2 آن که از خاک نشینانِ درِ اهل دل است تخم جم کی نگرد ملک سلیمان چه کند
3 هرکه گردید بدور حرم اهل صفا ننگرد صف صفا قطع بیابان چه کند
4 لذت چاشنی عشق تو هر کس که برد عافیت میشودش درد تو درمان چه کند
1 آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود استاد فلک در فن بیدادگردی بود
2 کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم نبود عجبی آفت دور قمری بود
3 گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
4 دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
1 گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
2 گلچین بباغ اندر و بلبل برون در خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
3 ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
4 کی یار هست چون من رند گدای را در درگهی که راه نسیم صبا نبود
1 به محفلی که تو ای چون منی که راه دهد که عرض حال گدا پیش پادشاه دهد
2 ز خلق بر درت ای شه پناه آوردم اگر تو نیز برانی که ام پناه دهد
3 فتاده باز بشوخی و شی سر و کارم که ملک عقل بیغما ز یک نگاه دهد
4 که نزد قامت او دم زند ز سرو چمن که پیش طلعت او شرح حسن ماه دهد
1 زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد
2 ز عشقش دلفروزان مهرومه چون مجمر سوزان هلال ازدرد شوق ابرویش زردو نزاری شد
3 به بستان صباحت سرگران اوراخرامی بود ز شوق قداو ز اشک صنوبر جویباری شد
4 نمی یم دید از بحرغمش خون دردلش زدموج زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد
1 که اندر این کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد که از روز ازل بانگ جرس میرفت و میآمد
2 زهی زان نور بیپایان خهی زان عشق بیانجام شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و میآمد
3 شد از شرب نهان ما تو گویی محتسب آگه که بر دور سرای ما عسس میرفت و میآمد
4 ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز به سوی آن شکرلب چون مگس میرفت و میآمد
1 حسن رخی کان تراست ماه ندارد گو بر رخش طره سیاه ندارد
2 این چه گیاه خط است وین چه گل روی خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
3 دُرکه نهان کرده ای بحقّهٔ یاقوت جوهرئی را نبوده شاه ندارد
4 دل که بیغما ربودی از کف او جان غیر دو چشم خودت گواه ندارد