1 ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت از یار و دیار ار ببریدند برندت
2 تا قدر شب قدر وصالش نشناسی در تاری از آن طره فکندند به بندت
3 هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
4 آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
1 گل آمد بلبلان را این پیام است که بی می زندگی دیگر حرام است
2 بزن مطرب که دور زاهدان رفت بیا ساقی که اکنون دور جام است
3 مده ناصح دگر پندم در این فصل کسی کو مست مینبود کدام است
4 صف رندان صفای سینه را باز صفائی از شراب لعل فام است
1 دل ز محنت شده خون جام می ناب کجاست جان شد از دست برون نغمه مضراب کجاست
2 سوزد از آتش عشق تو دلم شمع صفت نی چگویم که چو شمعم بدرون آب کجاست
3 خواهمت شرح دهم شمهٔ از خون جگر لیک با آن همه آهن دلیت تاب کجاست
4 گفته بودم که خیال تو به بینم در خواب شب ز سودای سر زلف توام خواب کجاست
1 باغ و گل و مل همه مهیاست هنگام تفرج و تماشاست
2 بخرام برون که بهر تعظیم عمری است بباغ سرو برپاست
3 نرگس همه روز چشم بر راه سنبل همه عمر در تمناست
4 تا پات مباد رنجه گردد برروی زمین ز سبزه دیباست
1 هندوی خال رخش باج ز عنبر گرفت پستهٔ جان پرورش شهد ز شکر گرفت
2 دور رخش بردمید طرهٔ شبرنگ او لشکر دلها کشید خسر و خاور گرفت
3 نرگس شهلاش مست بود همانا که او تیغ ز ابرو کشید و زمژه خنجر گرفت
4 ابروی پیوست تو بر مه و خور طعنه زد چشم سیه مست تو عیب بعبهر گرفت
1 باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
2 بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
3 مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
4 ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
1 گودست کشد از ناز این نرگس طنّازت مردم همه را کشتی دیگر که کشد نازت
2 دل برده بیک عشوه لعل لب شیرینت جان برده بیک غمزه چشم خوش غمّازت
3 کردیم نخستین گام در راه تو ترک کام تا خود چه شود انجام اینست چو آغازت
4 این دیده که خون گرددرسوای جهانم کرد وین دل پراخگر باد افکند برون رازت
1 شبی دارم دراز و تیره همچون تار گیسویت دلی دارم پریشان همچو موی عنبرین بویت
2 ز مژگان خارها درجویبار دیدگان بستم که ماندلخت دل وزصاف اشک آبی زنم کویت
3 دل دیوانه ام ملک ملامت را مسخّر کرد طریق مملکت گیری دلم آموخت ز ابرویت
4 شمیم مُشک تاتاری چه باشد پیش آن کاکل عبیر و عنبر سارا کجا و زلف جادویت
1 مرا از عشق دل لبریز خون است چو اخگر کز محبّت در درون است
2 مگو عشق این نهنگ آتشین است محبت نیست این دریای خون است
3 بسی بی پا و سر دارد به هرسوی کز آن جمله یکی گردون دون است
4 شدیم از شهر بند عقل بیرون کنون مأوای ما ملک جنون است
1 ای قبلهٔ حاجات ملک طرف کلاهت مجموعه آفات فلک طرز نگاهت
2 بیچاره کشی پیشهٔ زلفان کمندت خونخواره وَشی شیوهٔ چشمان سیاهت
3 خونم بخور و غم مخور از پرسش محشر طفلی و ملایک ننویسند گناهت
4 افکندیم از پا به یکی غمزه و رفتی باز آ که بود دیدهٔ امید براهت