1 دل و جانم فدای حضرت دوست نی، فدای گدای حضرت دوست
2 هر دمی صد جهان ز جان خواهم تا فشانم بپای حضرت دوست
3 چشم فتّان او بلای دل است دل فدای بلای حضرت دوست
4 هست پاداش نیستی هستی نیست شو در هوای حضرت دوست
1 باز بلبل لحن موسیقار داشت دعوی دیدار موسی وار داشت
2 گل بگلزار آتش از رخسار زد یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
3 عشق او خونخوار بوده است و بود نی همین منصور را بردار داشت
4 مصحف رخسار اگر بنموده است در برابر گیسوی زنار داشت
1 ره و رهبر دلا محبت اوست سود و سرمایه عشق حضرت اوست
2 قرة العین عارفان که فناست نیستی در فروغ طلعت اوست
3 غیبتت از خودی و شرب مدام از دوام حضور ساحت اوست
4 دولت فقر و کنج آزادی بندگی گدای حضرت اوست
1 جرعهٔ ما را ز لعل می پرستش مشکل است گوشه چشمی بما از چشم مستش مشکل است
2 آنکه عالم را به تیغ بی نیازی قتل کرد گر بیارد در حساب مزد دستش مشکل است
3 پسته تنگ دهانش نکته سر بسته ایست حرف ازآن سرّی که بر گل سرببستش مشکل است
4 عشق بی پروا کجا و عقل پر اندیشه کو دام برچین کین هما باما نشستش مشکل است
1 ای من فدای عاشقی هرچندخونخوارمن است خار غمش گو جا کند در سینه گلزار من است
2 دادم نخستین دل بدودرسینه کشتم مهراو لیکن مدام آن جنگجودرقصد آزار من است
3 تا تار گیسو ریخته جانها بتارآویخته گویددل بگسیخته منصورم این دارمن است
4 آنجا که هستی حق است هستی کُل مستغرق است جائی که نورمطلق است کی جای اظهارمن است
1 به چار سوق طریقت بجز متاع محبت بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
2 به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت شریعت است طریقت طریقت است شریعت
3 همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
4 نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
1 ای به رَهِ جستجوی نعرهزنان دوست دوست گر به حرم ور بدپرکیست جز او اوست اوست
2 پرده ندارد جمال غیر صفات جلال نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغزپوست
3 جامهدران گل از آن نعرهزنان بلبلان غنچه بپیچد به خود خون به دلش تو به توست
4 دم چو فرو رفت هاست هوست چو بیرون رود یعنی از او در همه هرنفسی های و هوست
1 گردی از آن رهگذرم آرزوست افسر شاهی بسرم آرزو ست
2 ترک به تارک به میان عقد فقر شاهم و تاج و کمرم آرزوست
3 با چمن و خلد ندارم سری خفتن آن خاک درم آرزوست
4 چند بمانم پس این نه حجاب سیر فضای دگرم آرزوست
1 خانهٔ دل حریم خلوت اوست جان کامل سریر حضرت اوست
2 همه آینهٔ رخ آدم آدم آیینه بهر طلعت اوست
3 آدمی چونکه معرفت اندوخت قابل خلعت خلافت اوست
4 نبود او ذات لیک نعت وی است نیست معنی ولیک صورت اوست
1 شهر پر آشوب و غارت دل و دین است باز مگر شاه ما بخانه زین است
2 آینهٔ روست یا که جام جهان بین آتش طور است با شعاع جبین است
3 با که توان گفت این سخن که نگارم شاهد هر جائی است و پرده نشین است
4 شه توئی ای دوست در قلمرو دلها کشور جانها ترا بزیر نگین است