1 دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
2 بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم هوای بال فشانی ببوستانم نیست
3 خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
4 میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
1 شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست
2 نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست
3 ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست
4 نه همین از غم او سینهٔ ما صد چاک است داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست
1 ای از صفات گشته هویدا همه صفات ذات خجسته ات شده مرآت بهر ذات
2 نزدیک شد که دعوی پیغمبری کنی کز خط کتاب داری و از غمزه معجزات
3 یک بوسه ای ز وجه ز کاتم نمیدهی گویا که فرض نیست بشرع شما ز کوات
4 نی نی مرا چه حد که چنین آرزو کنم بر چرخ سر زنم که زنم بوسه نقش پات
1 خرامد از برم آن قد و قامت عجب گردین و دل ماند سلامت
2 چه نسبت با قیامت قامتت را که خیزد از قیامت صد قیامت
3 سوی مسجد خرام ای بت که زاهد بطاق ابرویت بندد اقامت
4 وفا کن زانکه چون دی شد بهارت نمیبخشد دگر سودی ندامت
1 نی رحم ترا باین فکار است نی بی تو مرا دمی قرار است
2 کی یاد کنی ز بلبل خویش ای گُل که ترا چو من هزار است
3 پیشت دُر اشک مردم چشم ساقط ز محل اعتبار است
4 تو عهد شکسته ای و مارا پیمان محبّت استوار است
1 خطت دمیدو هنوزت سری ز ناز گرانست که بر رخ تو خط بندگی ساده رخانست
2 فتاده سلسله بر پای دل درآن خم گیسو خوش آن دلی که دراین حلقهاش سری بمیانست
3 ز دست دوست دشمن نوازچون نخورم خون که نیست با من مسکین چنانکه بادگرانست
4 چوباد عمر گذشت و مرابخاک ره او هنوز دیدهٔ امید باز و دل نگرانست
1 آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
2 زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
3 آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
4 روزی که زدندی همگی ساغر عشرت ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
1 سینه پر ناله و لب خاموش است بر زبان قفل و دلم در جوش است
2 خود گر افلاک و گر عنصر خاک همه را بار غمش بر دوش است
3 آن یک از شوق شب و روز برقص وین یک از جام می اش مدهوش است
4 برهش بسته کمر چون جوزا هرچه کوکب بفلک منقوش است
1 ای آفت جان ها خم ابروی کمندت غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت
2 تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند بر آتش رخسار تو از خال سپندت
3 ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی گوی خم چوگان سرخوبان خجندت
4 افتاده خلاصیش به فردای قیامت هر صید که گردیده گرفتار به بندت
1 دل و دین بتی نامسلمان گرفت بیک عشوهٔ کشور جان گرفت
2 بت سبزوار از خط سبزه وار بخد خور آسا خراسان گرفت
3 ز پیکان او یافت حظی دلم را که گفتی که خطش ز پیکان گرفت
4 بدوران مخور غم به دور آن می آر که غم ها برد می چودوران گرفت