1 چون دست قضا رشته اعمار برشت بگسیختنش خامهٔ تقدیر نوشت
2 از حکم ازل نه رسته برناونه پیر وز دام اجل نجسته زیباونه زشت
3 افشاند در این مزرعه هر کس تخمی ناچار بباید دِرَوَد حاصِل کشت
4 امروز بپای خم می سر مستی فرداست که بر تارک خم باشی خشت
1 زیبی که بشکل هرنگار است در هیبت خوبت استوار است
2 امنیت حسن آفتابی است کش دایرهٔ رخت مدار است
3 مو چون شب وروچوروز ابروت قوسی ز معدل النهار است
4 خطّت خط استوا و خالت چون نقطه بسطح آن عذار است
1 جام جم مظهر اعظم دل درویشان است نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است
2 طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است بجز از عشق که او حاصل درویشان است
3 نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح کیمیای نظر کامل درویشان است
4 بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است
1 ساقی قدحی در ده تقریب و تعلل چیست ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
2 در فصل گل سوری رایج شد می هر چند این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
3 مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
4 نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
1 ای نقش چکل چوگل محدث لم تحلف ان تفی و تحنث
2 از هجر رخ تو تلخ کامم عن منطق المنی تحدث
3 تنیت لی الشباب عمری لوفزت بشعرک المثلث
4 ای آنکه قیامتی ز قامت من هجرک کم اموت ابعث
1 دل را به تمنّا ز تو دیدار و دگر هیچ قانع بتماشاست ز گلزار و دگر هیچ
2 دارم ز تو امید که از بعد وفاتم آئی بمزارم همه یک بار و دگر هیچ
3 بس ناوک دلدوز تو آمد بمن ای گل خواهد دمد از تربت من خار و دگر هیچ
4 ای مرغ چگویم که بگوئیش غرض فهم حسرت زده بنشین لب دیوار و دگر هیچ
1 جستهام شیرینسخن یاری فصیح شور شهری خسروی شوخی ملیح
2 پیش آن بالابلند شمشاد پست نزد آن وجه حسن خوبان قبیح
3 لعل میگونش به گفتار بلیغ زنده سازد مرده را همچون مسیح
4 حسن صدغ موثق قلبی الضعیف فیه ما یروی من العلیا صحیح
1 دل و دین می کنی یغما بدین رخ جهان گشتم ندیدم اینچنین رخ
2 چه آتش پارهٔ بگرفته مأوا بکانون دلم ز آن آتشین رخ
3 بشکر خنده زد آن انگبین لب بنسرین طعنه زد آن یاسمین رخ
4 نیاز آرند خیل نازنینان بر آن سرو ناز نازنین رخ
1 تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
2 آغوش و کنار از تو نداریم توقع از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
3 رخش ستم این قدر نباید که بتازی گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
4 زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
1 ترادوشینه بر لب جام و غیر اندر مقابل بود مرا از رشک بر لب جان و می خونابهٔ دل بود
2 ز کنج بیضه تا رفتم پرم در دام افتادم بعمرم گر پرافشاندم همان در وقت بسمل بود
3 بگشتم صفحهٔ روی زمین هر خطه پیمودم بغیر از نقش زیبای تو یکسر نقش باطل بود
4 همانا از تو نوری تافت بر آدم که شد مسجود وگرنه کی چنین تعظیم بهر قبضهٔ گل بود