دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید از حکیم سبزواری غزل 73
1. دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
...
1. دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
...
1. تشنهٔ نوش لبت چشمهٔ حیوان چکند
خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
...
1. آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
...
1. گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
...
1. به محفلی که تو ای چون منی که راه دهد
که عرض حال گدا پیش پادشاه دهد
...
1. زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد
بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد
...
1. که اندر این کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
که از روز ازل بانگ جرس میرفت و میآمد
...
1. حسن رخی کان تراست ماه ندارد
گو بر رخش طره سیاه ندارد
...
1. به این لطافت و رو تازه ارغوان نشود
باعتدال قدت سرو در جنان نشود
...
1. دل بشد از دست یاران فکر درمانش کنید
مرهم زخم عجین از آب پیکانش کنید
...
1. جهان گیرئی کز سیاهی برآید
ز شمشیر ابروی ماهی برآید
...
1. پارسایان ریائی ز هوا بنشینند
گر بخاک در میخانهٔ چو ما بنشینند
...