1 ای شعله رخ آتش بدلم در زدهٔ باز یاقوت لب از خون که ساغر زدهٔ باز
2 زینسان که تو طرف کله از ناز شکستی بر افسر خورشید فلک برد زدهٔ باز
3 دیگر چه خطا دیدهٔ ای آهوی چین چون وحشی صفت از سرزدهٔ سرزدهٔ باز
4 تر کردهٔ از خون شهیدان لب لعلت داغی بدل لالهٔ احمر زدهٔ باز
1 غم از حد برونی دارم امروز دل لبریز خونی دارم امروز
2 فراق آمد زمان وصل سرشد چه بخت واژگونی دارم امروز
3 قدی همچون الف ز آغوش جان رفت ز غم قد چو نونی دارم امروز
4 چونی هر استخوانم درنوائی است چه ساز ارغنونی دارم امروز
1 در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
2 نی سودی اندر پیشهها نی حاصلی ز اندیشهها عشقی به روی کار بر حق سخن اینست و بس
3 ای دلبر بیمهر من بی مهر رویت ذره سان سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
4 مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ صد رخنه در دل هست و نیست یک رخنهٔ در این قفس
1 غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
2 تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد مسند خار و خس جام بلا ما را بس
3 تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
4 نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
1 بدیدم آنچه در هجر جمالش خداوندا نبیند کس مثالش
2 به کنج خلوت هجران شب و روز تسلی میدهم دل با خیالش
3 بود دوزخ زهجرانش کفایت بود فردوس رمزی از وصالش
4 حرام است از چه قتل بی گناهان بشرع عاشقی کرده حلالش
1 مدتی شد دل گمگشته نیامد خبرش یا رب از چرخ جفا پیشه چه آمد بسرش
2 عهد کردم که بروبم بمژه میکدهها گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
3 ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
4 حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
1 دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
2 در همه جا با همه دیده بدلدار دوز از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
3 سینه بجار غمش تا بتوان میخراش بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
4 جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
1 مه آیینه داری است از طلعتش قیامت نموداری از قامتش
2 صفای ارم نزهت باغ خلد همه مستعار است از صفوتش
3 ملیحان و کان ملاحت تمام بود زیر بار حق نعمتش
4 بقد سر و آزاد در بندگیش یکی خانه زادیست در ساحتش
1 کم اسی صیاد فی جوالقفص قل لنا حتی متی تحسوالقصص
2 روی آزادی ندیده دیدهام کیف قید منه صید ما خلص
3 موزیم او ندی ماذا بدا بدرتم لوافساما ذانقصص
4 قال ابذل مهجتها نظرة ایها المستام بشری ارتخص
1 ز جهان بود وجود تو غرض گل عرض بوده و بود تو غرض
2 گرچه مسجود ملک شد آدم بود از آن سجده سجود تو غرض
3 زین همه شاهد و مشهود بود ذوق را شهد شهود تو غرض
4 گرچه دستان زن گل شد بلبل داشت در پرده سرود تو غرض