پارتی زلف تو از بس که ز دلها از عارف قزوینی غزل 37
1. پارتی زلف تو از بس که ز دلها دارد
روز و شب بیسببی عربده با ما دارد
1. پارتی زلف تو از بس که ز دلها دارد
روز و شب بیسببی عربده با ما دارد
1. دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
1. واعظا گمان کردی داد معرفت دادی
گر مقابل عارف ایستادی استادی
1. ز خواب غفلت، هر دیدهای که بیدار است
بدین گناه اگر کور شد سزاوار است!
1. ببند ای دل غافل بخود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
1. اندر قمار عشق تو بالای جان زدند
هرچند باختند قماری کلان زدند
1. بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست
1. بکوی میکده هرکس که رفت باز آمد
ز قید هستی این نشئه بی نیاز آمد
1. ز بس بزلف تو دل بر سر دل افتاده
چه کشمکش که میان من و دل افتاده
1. عشق! مریزادت آن دو بازوی پر زور
قادر و قاهر توئی و ما همه مقهور!
1. محشر هر جا روم آنجا سر پا خواهم کرد
بین چه آشوب من بیسر و پا خواهم کرد
1. بفکن نقاب و بگذار در اشتباه ماند
تو بر آن کسی که میگفت رخت بماه ماند