1 خیال عشق تو از سر به در نمیآید ز من علاج به جز ترک سر نمیآید
2 الهی آنکه نبودی نهال قد بتان که جز جفا ثمر از این شجر نمیآید
3 وفا و مهر ز خوبان طمع مکن ز آنروی که بوی مهر ز جنس بشر نمیآید
4 برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب دمی بایست که دل بیخبر نمیآید
1 دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا نگذاردم بحال خود این بوالهوس مرا
2 از بسکه غم کشیده مرا سر بزیر پر خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
3 پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
4 با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا
1 حال دل با تو مرا اشک بصر میگوید راز پنهان من از خانه به در میگوید
2 سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش گویی آهسته سخن لال به کر میگوید
3 در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار زانکه النار و لا العار پدر میگوید
4 حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ از قضا و قدر و عالم ذر میگوید
1 گذشت زاهد و لب تر ز دور باده نکرد ببین چه دور خوشی دید و استفاده نکرد
2 بعمد داد سر زلف خود بدست صبا چها که با من هستی بباد داده نکرد
3 دچار فتنه شد آخر رقیب خورسندم چه فتنه ها که بپا این حرامزاده نکرد
4 دگر به بستر راحت نمیتواند خفت کسیکه خصم خود از پشت زین پیاده نکرد
1 گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
2 خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند ز بی قراریم آنجا قرارگاه من است
3 به محفلی که توئی صدهزار تیر نگاه روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
4 هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
1 هر وقت ز آشیانه خود یاد میکنم نفرین به خانواده صیاد میکنم
2 یا در غم اسارت جان میدهم به باد یا جان خویش از قفس آزاد میکنم
3 شاد از فغان من دل صیاد و من بدین دلخوش که یکدلی به جهان شاد میکنم
4 جان میکنم چو کوهکن از تیشه خیال بدبختی از برای خود ایجاد میکنم
1 پارتی زلف تو از بس که ز دلها دارد روز و شب بیسببی عربده با ما دارد
2 کاش کابینه زلفت شود از شانه پریش کو پریشانی ما جمله مهیا دارد
3 به که این درد توان گفت که والاحضرت در نیابت روش حضرت والا دارد
4 بخت یار است ولی بخت بد آنجاست که یار هرکجا پای نهد دست به یغما دارد
1 دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
2 خدا خراب کند آن کسی که مملکتی برای منفعت خویش خوان یغما کرد
3 ز بخت یاری بیجا طلب مکن کاین شوم چو جغد میل بویرانه داشت غوغا کرد
4 رفیق او همدانی است خوب میدانست که گفت «کرد غلط هرچه کرد عمدا کرد»
1 واعظا گمان کردی داد معرفت دادی گر مقابل عارف ایستادی استادی
2 پار در سر منبر داده حکم تکفیرم شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
3 گر قباله جنت پیشکش کنی ندهم یک نفس کشیدن را در هوای آزادی
4 طی راه آزادی نیست کار اسکندر پیر شد در این ره خضر مرد اندر این وادی
1 ز خواب غفلت، هر دیدهای که بیدار است بدین گناه اگر کور شد سزاوار است!
2 زده است یکسره خود را به راه بد مستی قسم به چشم تو ما مست و خصم هشیار است
3 پلیس مخفی و نابود، محتسب به قمار به خواب شحنه، عسس مست و دزد در کار است
4 تو را از آن چه، به ساز کدام در رقصیم مرا چه کار که انگشت کیست در کار است