1 چه داد خواهی از این دادخواه پوشالی ز شاه کشور جم جایگاه پوشالی
2 بجای تاج کیانی و تخت جم مانده است حصیر پاره بجا و کلاه پوشالی
3 بقدر یک سر موئی عدو نیندیشد از این سپهبد و از این سپاه پوشالی
4 ز آه سینه پوشالی آتش افروزیم بکاخ و قصر و باین بارگاه پوشالی
1 من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
2 غمت نشسته بر دل برد از من مایه هستی ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
3 ز دست بیسر و سامانی خود من ترک سر گفتم به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
4 ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو همین یک فکر بهر درد بیدرمان خود کردم
1 خوش آن زمان که دلم پایبند یاری بود به کوی بادهفروشانم اعتباری بود
2 بیار باده که از عهد جم همین مانده است به یادگار، چه خوش عهد و روزگاری بود
3 به اقتدار چه نازی که روزی ایران را مزیت و شرف و فخر و اعتباری بود
4 چو کاوه وقتی سردار نامداری داشت در این دیار چو سیروس شهریاری بود
1 تو دادگر شو اگر رحم دادگر نکند بکن هر آنچه دلت خواست او اگر نکند
2 صدای ناله مظلوم در دل ظالم بسنگ خاره کند گر اثر اثر نکند
3 ببین به بین النهرین انگلیس آن ظلم که کرد در همه گیتی به بحر و بر نکند
4 بروح عالم اسلام زین جهت کاری که کرد طفل به گنجشک کنده پر نکند
1 دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت
2 گفتم حساب جام شماری بدست کیست ساقی جواب گفت چه پرسی ز صد گذشت
3 قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
4 با یار صحبت از گله های گذشته بود آمد رقیب و دید نماند از حسد گذشت
1 می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم تا خراب افتد و ما دست بکاری بزنیم
2 شب اگر دست بگیسوی نگاری بزنیم ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
3 سخت ها سست شود در گه همدستی ما همه همدست اگر دست بکاری بزنیم
4 شیر گیریم و تهمتن تن و مرد افکن و مست همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم
1 مگر چسان نکنم گریه گریه کار من است کسیکه باعث اینکار گشته یار من است
2 متاع گریه ببازار عشق رایج و اشک برای آبرو و قدر و اعتبار من است
3 شده است کور ز دست دل جنایتکار دو دیده من و دل هم جریحه دار من است
4 چو کوه غم پس زانو بزیر سایه اشک نشسته منظره اشک آبشار من است
1 عشق! مریزادت آن دو بازوی پر زور قادر و قاهر توئی و ما همه مقهور!
2 سلطنت حسن را دوام و بقائی نیست مباش ای پسر مخالف جمهور!
3 روی مپوشان که بیش از این نتوان دید جلوه کند آفتاب و روی تو مستور
4 شانه بزلفت مزن که خانه دلهاست چوب مکن بیجهت بلانه زنبور
1 چه گویمت که چه از دست یار میگذرد به من هرآنچه که از روزگار میگذرد
2 ز یار شکوه کنم یا ز روزگار چهها ز یار بر من و از روزگار میگذرد
3 چهها گذشت ز زلفت به دل چه میدانی به کارگر چه ز سرمایهدار میگذرد
4 بس است تا به کی تو سر به زیر پر صیاد به غفلت اندر و وقت فرار میگذرد
1 مرا عقیده پیرار و پارسالی نیست خیال روی دمکرات و اعتدالی نیست
2 زرنگهای طبیعت که نیست جز نیرنگ مرا بدیده بجز نقش بی خیالی نیست
3 مقام و رتبه شاهنشهان گرفت زوال ولیک سلطنت عشق را زوالی نیست
4 بغیر تار که در پرده گفت قصه عشق کسی به بزم تو محتاج گوشمالی نیست