غزل‌ها در دیوان اشعار عارف قزوینی

می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست بکاری بزنیم
شب اگر دست بگیسوی نگاری بزنیم
ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
سخت ها سست شود در گه همدستی ما
همه همدست اگر دست بکاری بزنیم
شیر گیریم و تهمتن تن و مرد افکن و مست
همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم
شکنج طره زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه در آنزلف پر شکن شده است
نماند قوت رفتن ز ضعف با این حال
عجب که سایه من بار دوش تن شده است
نمود لاغرم از بسکه درد هجرانش
بجان دوست تهی تن ز پیرهن شده است
بکوی یار رود دل ز من نهان هر شب
امان ز بخت من اینهم رقیب من شده است
فتادم از نظر آن لحظه ای که دور شدم
خوشم بگریه که از دست هجر کور شدم
گهی بمیکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم
به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم
در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم
خسته از دست روزگار شدم
ماندم آنقدر تا ز کار شدم
خون دل آنقدر بدامن ریخت
که من از دیده شرمسار شدم
تن و جان خسته بار هجر گران
به عجب زحمتی دچار شدم
بامید گل رخت چندان
ماندم ای سرو قد که خوار شدم
عوض اشک ز نوک مژه خون می‌آید
با خبر باش دل از دیده برون می‌آید
مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان
که از این سلسله آثار جنون می‌آید
اضطرابی به دل افتاد حریفان، بی‌شک
آنکه صید دل ما کرد، کنون می‌آید
پی قتلم صف مژگان ز چه آراسته‌ای
بهر یک تن ز چه صد فوج قشون می‌آید
مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ از این زندگانی
تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی
بمرغان چمن گویند بر من
قفس تنگ است از بی همزبانی
تو در چاک گریبان صبح داری
در ازای شب هجران چه دانی
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم
مادر دهر اگر مثل تو دختر زاید
بی پدر باشم اگر حرمت مادر نکنم
این توئی در بر من یا که بود خواب و خیال
که من از بخت خود این واقعه باور نکنم
سر از آن شب که ز بالین تو برداشته ام
خویش را در دو جهان با فلک همسر نکنم
سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من
اگر بطالع من باز گردد اختر من
بحشر نامه اعمال اگر برون آرم
پر از حکایت هجران تست دفتر من
چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام
خیال روی تو سدیست پیش منظر من
هلال ابرویت ای آفتاب کشور حسن
طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ایخضر که این مرحله را پایان نیست
نیست یکدست که از دست تو بر کیوان نیست
نیست یکسر که ز سودای تو سرگردان نیست
بسکه سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی
یک نفر مرد بمیدان تو سرگردان نیست
گر بدریای غم عشق تو افتد داند
نوح جز غرق خلاصیش از این طوفان نیست
بمرگ دوست مرا میل زندگانی نیست؟
ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست؟
بقای خویش نخواهم از آنکه میدانم
که اعتماد بر این روزگار فانی نیست
خوشم که هیچکس از من دگر نشان ندهد
بکوی عشق نشان به ز بی نشانی نیست
سیاه روی نداری شود که گر بروم
ببزم دوست بجز خجلت ارمغانی نیست