1 نمود با مژه کاریکه نیشتر نکند به دل بگو که از این غمزه بیشتر نکند
2 خدنگ غمزه کاریت با دلم آن کرد که هیچوقت توانگر بکارگر نکند
3 دو طره تو بشوخی و بازی آن کرده است به دل که طفل به گنجشک کنده پر نکند
4 لب تو آب حیات است و کشت تشنه گیم بگو لبت لب لب تشنه تشنه تر نکند
1 بفکن نقاب و بگذار در اشتباه ماند تو بر آن کسی که میگفت رخت بماه ماند
2 بدر این حجاب و آخر بدر آز ابر چون خور که تمدن ار نیائی تو به نیم راه ماند
3 تو از این لباس خواری شوی عاری و برآری بدر همچه گل سر از تربتم ار گیاه ماند
4 دل آنکه روت با واسطه حجاب خواهد تو مگوی دل که آن دل بجوال کاه ماند
1 جور این قدر به یک تن تنها نمیشود گویی اگر که میشود حاشا نمیشود
2 ظالمتر از طبیعت و مظلومتر ز من تا ختم آفرینش دنیا نمیشود
3 ای طبع من ز زشتی کردار روزگار گویا دگر زبان تو گویا نمیشود
4 گویند گریه عقده دل باز میکند خون گریه میکنم دل من وانمیشود
1 ز طفلی آنچه بمن یاد داد استادم به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم
2 بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
3 برای پیروی از دل ملامتم نکنید برای این که ز مادر برای این زادم
4 به غمزه از من بی خانمان خانه بدوش گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم
1 من و ز کس گله، حاشا، کی این دهن دارم ز غیر شکوه ندارم ز خویشتن دارم
2 مجوی دشمن من غیر من که من دانم چه دشمنی است که عمری است من بمن دارم
3 نهان بکوری چشم پلیس مخفی شهر پی هلاکت خود هر شب انجمن دارم
4 نخست گو چه کنی کوه جان بکن، ایراد ز کند کاری فرهاد کوهکن دارم
1 داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
2 قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن طرفة العین ز من قوه بینائی را
3 هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز در تماشای تو آشوب تماشائی را
4 ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای بزمین خشکد بتهای اروپائی را
1 ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت
2 هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
3 رها نکرد دل از زلف خود باستبداد گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت
4 از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت
1 وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست مرو ایخضر که این مرحله را پایان نیست
2 نیست یکدست که از دست تو بر کیوان نیست نیست یکسر که ز سودای تو سرگردان نیست
3 بسکه سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی یک نفر مرد بمیدان تو سرگردان نیست
4 گر بدریای غم عشق تو افتد داند نوح جز غرق خلاصیش از این طوفان نیست
1 با من این روح سبک سیر گرانجانی کرد تنم از پای درآورد و رجزخوانی کرد
2 همچو سهراب مرا رستم غم کشت و سپس چاک زد سینه و اظهار پشیمانی کرد
3 غم بویرانه دل کرد همان کار که اش موکب شاهی با کلبه دهقانی کرد
4 آنچنان کز غرض شخصی ویران وطنی است زندگی با من یکعمر غرض رانی کرد
1 غم هجر تو نیمه جانم کرد کرد کاریکه ناتوانم کرد
2 زیر بار فلک نرفتم لیک بار عشق تو چون کمانم کرد
3 ضعف چون آه سینه مظلوم دگر از هر نظر نهانم کرد
4 نیست باقی جز استخوان غم عشق عاقبت صاحب استخوانم کرد