غزل‌ها در دیوان اشعار عارف قزوینی

برغم چشم تو بی پامن از شراب شدم
خدا خراب کند خانه ات خراب شدم
فروخت خرقه و شیخ آب آتشین میخواست
میان میکده من از خجالت آب شدم
ز دست هجر تو لب ریز گریه ام چکنم
ز پای تا سر و سرتابه پا سحاب شدم
چو ماه روی تو از ابر زلف بیرون شد
قسم بموی تو بیزار ز آفتاب شدم
مرا که نیست غم تن چه قید پیراهن
به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است
خوش آنزمان که من از قید تن شوم آزاد
چه نیک در نگری این فضانه جای من است
خلاصی دل من از چه زنخدانش
همان حکایت مور است و قصه لگن است
بلای جان من آنچشم فتنه انگیز است
سیاه روزم از آن طره شکن شکن است
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
غمت نشسته بر دل برد از من مایه هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم
به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو
همین یک فکر بهر درد بی‌درمان خود کردم
باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
بار الها چاره ای کن سخت در چنگش اسیرم
دست از پا پیش شمشیرش خطا کردن نیارم
نیستم ز امرش گریزان وز قبولش ناگزیرم
ناوک تیر تو گر صد بار از پستان مادر
ننگرم به کرد بایستی دو صد لعنت بشیرم
تا نفس باقیست نام دوست باشد بر زبانم
تا که جانی هست نقش یار باشد در ضمیرم
گر رسد دست من بدامانش
میزنم چاک تا گریبانش
عمرم اندر غمت بپایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی بدرمانش
آنچه با من بزندگی کرده است
مرگ من میکند پشیمانش
پیام دوشم از پیر می فروش آمد
بنوش باده که یک ملتی بهوش آمد
هزار پرده ز ایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد
ز خاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چسان بجوش آمد
هخامنش چو خدا خواست منقرض گردد
سکندر از پی تخریب داریوش آمد
ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است
همت از باد سحر می طلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طرف چمن است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هرکس نکند مثل من است
خانه ای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است
آورد بوی زلف توام باد زنده باد
ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد
جست ارچه در وصال تو خسرو حیات خویش
مرد ارچه در فراق تو فرهاد زنده باد
هرگز نمیرد آن پدری کو تو پرورید
وان مادری که چون تو پسر زاد زنده باد
دلخوش نیم ز خضر که خورد آب زندگی
آن کو بخضر آب بقا داد زنده باد
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا بقامت ماست
بیار باده که تا راه نیستی گیرم
من آزموده ام آخر بقای من بفناست
گهی ز دیده ساقی خراب گه از می
خرابی از پی هم در پی خرابی ماست
ز حد گذشت تعدی کسی نمی پرسد
حدود خانه بی خانمان ما ز کجاست
جور این قدر به یک تن تنها نمی‌شود
گویی اگر که می‌شود حاشا نمی‌شود
ظالم‌تر از طبیعت و مظلوم‌تر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمی‌شود
ای طبع من ز زشتی کردار روزگار
گویا دگر زبان تو گویا نمی‌شود
گویند گریه عقده دل باز می‌کند
خون گریه می‌کنم دل من وانمی‌شود