1 (دوش دیدم «شنل » انداخته «سردار» به دوش) همچو افعی زده می پیچم از اندیشه دوش
2 خانه اش کاش عزاخانه شود ز آنکه نهاد: پا به هر خانه، از آن خانه برآورد خروش
3 (آخر از صحبت و از قصه نقال گذر) چه بری فایده؟ جز دردسر و زحمت گوش؟!
4 داروی درد چو از گریه فراهم آید چون مصیبت زده، از هر خوشیئی چشم بپوش
5 ز آب بی آبروئی ، آتش ملیت ما شد چو آتشکده آذر برزین، خاموش
6 خواهی ار گریه کنی از سر غیرت، بگذر از مدائن سوی استخر، از آنسو سوی شوش
7 به ز مستی و فراموشی و خاموشی نیست هیچ غفلت مکن، ار داری ازین دارو، نوش
8 مخور اندوه و ز بدخواه میندیش دگر کهنه شد شر خری مردم سالولس فروش
9 گو فرود آی سپس از خر شیطان امروز دور طیاره، بهل قاطر بد چشم و چموش
10 بود در سینه، نفس تنگ ترم، از دل تنگ دوشم این مژده جانبخش، چه خوش داد سروش
11 دوره خانه بدوشیت سر آید «عارف » همچو جان، خاک وطن، گیردت اندر آغوش