1 اندر قمار عشق تو بالای جان زدند هرچند باختند قماری کلان زدند
2 با ترک چشم مست تو همدست چون شدند مستان جور گشته در دین کشان زدند
3 لولی و شان ز باده گلرنگ پای گل افروختند چهره شررها بجان زدند
4 چشمش بدستیاری مژگان و ابرویان هرجا دلی گذشت بتیر کمان زدند
1 برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد ز هر کنار گریبان این و آن گیرد
2 اگرچه راه بسوی تو کاروان را نیست دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد
3 کجاست چون تو کز اشراف شهر تا برسد به شیخ و مرشد و جنگیر و روضه خوان گیرد
4 وکیل و لیدر و سر دسته دزد در یکروز گرفته، داد ز دلهای ناتوان گیرد
1 اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم دوری از دیده ببینی که چهها کرده به چشم
2 چشم آن کارگشایی که ز دل کرد دلم خون شد آن قرض ز خونابه ادا کرده به چشم
3 سینه میسوزد و آن دود کز آن بیرون است سیل اشکش همه چون ابر سما کرده به چشم
4 قد بالای تو را مرگ چو از پا افکند زندگی را چو هیولای بلا کرده به چشم
1 دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است
2 داد از یک نگهی داد دل و بستد جان وه چه بد بدرقه چشمت چه خوش استقبال است
3 صد پسر سام بگیتی اگر آرد تنها تربیت آنکه ز سیمرغ بگیرد زال است
4 سعی جز در پی تکمیل معارف غلط است ملت جاهل محکوم به اضمحلال است
1 واعظا گمان کردی داد معرفت دادی گر مقابل عارف ایستادی استادی
2 پار در سر منبر داده حکم تکفیرم شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
3 گر قباله جنت پیشکش کنی ندهم یک نفس کشیدن را در هوای آزادی
4 طی راه آزادی نیست کار اسکندر پیر شد در این ره خضر مرد اندر این وادی
1 زان سبو دوش که در میکده ساقی بردوش داشت جامی زدم، امشب خوشم از نشأه دوش
2 از بناگوش تو با برگ گلم حرفی رفت که خود آن حرف بگوش تو رسد گوش بگوش
3 میگذارم قدم ناز تو را بر سر و چشم بار دوش سر دوشت کشم از دوش بدوش
4 همچو مرغ قفس از دام گرفتاری رست تا که زلف سیهت زد بدلم چون قره قوش
1 دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
2 خدا خراب کند آن کسی که مملکتی برای منفعت خویش خوان یغما کرد
3 ز بخت یاری بیجا طلب مکن کاین شوم چو جغد میل بویرانه داشت غوغا کرد
4 رفیق او همدانی است خوب میدانست که گفت «کرد غلط هرچه کرد عمدا کرد»
1 به یار شرح دل پرملال نتوان گفت نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت
2 خیال یکشبه هجر تا بدامن حشر: اگر شود همه روزه وصال نتوان گفت
3 بسان نقش خیال از تصورات خیال شدم تمام و بکس این خیال نتوان گفت
4 تراست پنبه غفلت بگوش و من الکن بگوش کر، سخن از قوش لال نتوان گفت
1 ای بارگاه حسن تو محمود ایاز کن وی خسروان به پیش ایازت نیاز کن
2 ویرانه ساز کعبه دلها چو سومنات محمودی ای بکشور جان ترکتاز کن
3 چشم بهانه گیر تو دنبال فتنه کرد هی بی جهت بخلق در فتنه باز کن
4 ابروی چون هلال نوت قد هلال ساز روی چو خور فروخته ات جان گداز کن
1 ببند ای دل غافل بخود ره گله را زیان بس است ز مردم ببر معامله را
2 فراخنای جهان بر وجود من تنگ است تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
3 دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم که راه آهن کرده است وصل فاصله را
4 شدند ده دله و اجنبی پرست، منم که میپرستم ایران پرست یکدله را