1 در عشق بدان فرق شهنشاه و گدا نیست کس نیست که در کوی بتان بیسر و پا نیست
2 در حسن تو انگشت نما هستی و لیکن در عشق تو جز من کسی انگشت نما نیست
3 رسوای تو گشتیم من و دل بجهان نیست جائی که در آن قصه رسوائی ما نیست
4 مستم بگذارید بگریم به غم دل جز اشک کسی در غم دل عقده گشا نیست
1 از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد
2 ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف صنما گردش یکدور قمر باید کرد
3 در ره عشق بتان دست ز جان باید شست طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد
4 بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست گریه از دست غمت تا بسحر باید کرد
1 زنده به خون خواهیت هزار سیاوش گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش
2 عشق بایران بخون کشیدت و این خون کی کند ایرانی ار کس است فراموش
3 دارد اگر پاس قدر خون تو زیبد گردد ایران هزار سال سیه پوش
4 همسری نادرت کشاند به جائی کار که تا نادرت کشید در آغوش
1 حال دل با تو مرا اشک بصر میگوید راز پنهان من از خانه به در میگوید
2 سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش گویی آهسته سخن لال به کر میگوید
3 در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار زانکه النار و لا العار پدر میگوید
4 حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ از قضا و قدر و عالم ذر میگوید
1 به سال شصتم عمرت، نوید جشن رسید بمان که بعد صد و بیست سال خواهی دید
2 که روی علم و ادب همچو موی صورت تو به پیش اهل هنر، از تو گشته روی سفید
3 به کشتزار ادب، تا به شصت سال دگر ز خرمن ثمرات تو، خوشه باید چید
4 به لوح خاطر ایرانیان بنام «براون » نوشته با خط برجسته که السعید سعید
1 مرا که نیست غم تن چه قید پیراهن به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است
2 خوش آنزمان که من از قید تن شوم آزاد چه نیک در نگری این فضانه جای من است
3 خلاصی دل من از چه زنخدانش همان حکایت مور است و قصه لگن است
4 بلای جان من آنچشم فتنه انگیز است سیاه روزم از آن طره شکن شکن است
1 آتش الهی آنکه بیفتد میان دل نابود هم چو دود شود دودمان دل
2 مانند خاندان گل از صرصر خزان هستی بباد داده شود خانمان دل
3 احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم وقتیکه میرسم سر شرح بیان دل
4 با اینکه کرده خاک نشینم، سر درست مشکل برم بگور ز دست زبان دل
1 هر وقت ز آشیانه خود یاد میکنم نفرین به خانواده صیاد میکنم
2 یا در غم اسارت جان میدهم به باد یا جان خویش از قفس آزاد میکنم
3 شاد از فغان من دل صیاد و من بدین دلخوش که یکدلی به جهان شاد میکنم
4 جان میکنم چو کوهکن از تیشه خیال بدبختی از برای خود ایجاد میکنم
1 دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا نگذاردم بحال خود این بوالهوس مرا
2 از بسکه غم کشیده مرا سر بزیر پر خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
3 پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
4 با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا
1 عوض اشک ز نوک مژه خون میآید با خبر باش دل از دیده برون میآید
2 مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان که از این سلسله آثار جنون میآید
3 اضطرابی به دل افتاد حریفان، بیشک آنکه صید دل ما کرد، کنون میآید
4 پی قتلم صف مژگان ز چه آراستهای بهر یک تن ز چه صد فوج قشون میآید