سپاه عشق تو ملک وجود ویران از عارف قزوینی غزل 61
1. سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد
بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
1. سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد
بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
1. دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است
گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است
1. در دور زندگی به جز از غم ندیدهام
یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیدهام
1. زنده به خون خواهیت هزار سیاوش
گردد از آن قطره خون که از تو زند جوش
1. مگر چسان نکنم گریه گریه کار من است
کسیکه باعث اینکار گشته یار من است
1. من و ز کس گله، حاشا، کی این دهن دارم
ز غیر شکوه ندارم ز خویشتن دارم
1. اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم
دوری از دیده ببینی که چهها کرده به چشم
1. چه داد خواهی از این دادخواه پوشالی
ز شاه کشور جم جایگاه پوشالی
1. میخواستی دگر چه کند کرد یا نکرد
مردم، قجر بمردم ایران چه ها نکرد
1. به سال شصتم عمرت، نوید جشن رسید
بمان که بعد صد و بیست سال خواهی دید
1. تو دادگر شو اگر رحم دادگر نکند
بکن هر آنچه دلت خواست او اگر نکند
1. (دوش دیدم «شنل » انداخته «سردار» به دوش)
همچو افعی زده می پیچم از اندیشه دوش