ای یار چو روزگار از امیر معزی نیشابوری رباعی 37
1. ای یار چو روزگار یار من و توست
بس کس که حسود روزگار من و توست
1. ای یار چو روزگار یار من و توست
بس کس که حسود روزگار من و توست
1. دولت که تو را داد به من زایل نیست
وین دلکه مرا داد به تو غافل نیست
1. تا دین باشد به جز یکی یزدان نیست
تا ملک بود به جز یکی سلطان نیست
1. بیدادی و فتنه در جهان آیین نیست
شادند جهانیان و کس غمگین نیست
1. در عشق توام امید بهروزی نیست
وز عهد شب وصال تو روزی نیست
1. در راه نسا ای ملک پاک سرشت
جز سنگ ندیدم به دل سبزه و کشت
1. آنکسکه چراغ مهر تو در بر یافت
در خاک به فر دولت تو زر یافت
1. تا از برم آن یار پسندیده برفت
آرام و قرار از دل شوریده برفت
1. ای شاه فلک یاد تو را نوش گرفت
شمشیر تو را ظفر در آغوش گرفت
1. گر یابد زهره آگهی از نامت
خواهد که بهجای میبود در جامت
1. ای راحت جان ما ز دو مرجانت
رنج دل ما زچشم پر دستانت
1. از تیغ چو آب تو به رزم آتش زاد
تا خصم ز باد حمله در خاک افتاد