1 باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
2 از جواهر گنج یاقوت است گویی میوهدار وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان
3 راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
4 پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
1 لاغری یار من است از همه خوبان جهان که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
2 خواهم آن را که بود چون دل من تنگدهن جویم آن را که بود چون تن من موی میان
3 یار لاغر به همه حال ز فربه بهتر ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
4 خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
1 مریز خون من ای بت به روزگار خزان مساعدت کن و با من بریز خونرزان
2 چو هست خون رزان قصد خون من چه کنی که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن
3 مباش فصل خزان بیطرب که چهرهٔ توست بهار مجلس آزادگان به وقت خزان
4 فحاش لله اگر چون خط و رخت داند کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان
1 تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
2 کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
3 زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
4 کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
1 صنع خدای و عدل وزیر خدایگان هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
2 معلوم عالم است که بر خلق واجب است شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
3 صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین دستور کامکار و خداوند کامران
4 نیکاختری که سیرت و کردارهای او در شرق و غرب هست ز نیک اختری نشان
1 آدینه و صبح و عید قربان فرخنده گشاد هر سه یزدان
2 بر ناصر دین و تاج ملت شاه عجم و پناه ایران
3 سنجر که نهیب خنجر او در کاشغرست و زابلستان
4 شیری که به نوک نیزه خارد پیشانی شیر در بیابان
1 چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
2 نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
3 اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند آفتاب روشنی گستر به خاک اندر نهان
4 ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بیکران
1 ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان پروینت بلای دل مرجانت بلای جان
2 پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان
3 دودی است مگر خطتگلبرگ در آن پیدا ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان
4 دودی که فکنده است او در خرمن من آتش ابری که گشادست او از دیدهٔ من باران
1 آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
2 چهرهٔ من با میانش گشت پنداری قرین دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران
3 گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان
4 بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان
1 از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان
2 آن بارخدایی که ز سیر قلم او آرام گرفته است همه کشور ایران
3 فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان
4 گردون جهاندیده ندیدست و نبیند داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان