1 آنم که برد رشک بر امروز، دیام جانم، خردم، دلم ندانم که چیام
2 چون پرسیدی با تو بگویم که کیام سلطان سخن اثیر اخسیکتیام
1 تا دست به چشم شوخ و تنگش داریم کفری سر زلف مشک رنگش داریم
2 مائیم دلی و نیم جانی ز غمش و آن نیز برای صلح و جنگش داریم
1 جوینده آن خاطر عاطر ماییم دیوانه ی آن دو چشم ساحر ماییم
2 در خاطر ما همه تویی، لیک تو را چیزی که نمیرسد به خاطر، ماییم
1 دل، بر تو بدل نمی گزیند چه کنم جز باغم تو نمی نشیند چه کنم
2 وین دیده که امروز تورا می بیند فردا که مبادا که نبیند، چه کنم
1 غمگین دلکی، ز راه دور آوردم او مینامد، منش به زور آوردم
2 آنجاش ز دست کافری بِربودم وین جاش به پای خود به گور آوردم
1 بنشین و ز دل هوای خوبان بنشان کاین قوم، ز مردمی ندارند نشان
2 یاری که در او، وفا نبینی مطلب شاخی که در او میوه نباشد منشان
1 عشق تو، کز و چاک زدم پیراهن بگرفت مرا، چو پیرهن پیرامن
2 تا سر ز گریبانش برآوردم من من باز ندانم ز گریبان دامن
1 من بودم و دوش، یار سیمین تن من جمعی ز نشاط و عیش، پیرامن من
2 آنها، همه صبحدم پراکنده شدند جز خون جگر، که ماند در دامن من
1 سودای میان تهی، ز دل بیرون کن از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
2 استاد تو عشق است، چو آنجا برسی او خود بزبان حال گوید، چون کن
1 حسن نباید که بود بیش از این عشق نباید که بود پیش بین
2 آن لب و خط بین نو که گوئی فتاد رهگذر مورچه بر انگبین