1 ای داروی جان خستگانت، درلب گردون زتو سرگشته و خورشید، به تب
2 روز از رخ تو، چو شعله ئی وام کند تا حشر شود، دریده پیراهن شب
1 خاک قدم تو، آب خورشید برد باد سخطت، کلاه جمشید برد
2 هر دست، که چو گان قبول تو گرفت از کل وجود، گوی امید برد
1 چشمم که همیشه جوی خون آید از او همواره مرا، بخت نگون آید از او
2 زان ترس بگریم، که خیال رخ تو با اشک مبادا، که برون آید از او
1 امشب منم و وصال آن سرو بلند می را، ز لبش چاشنیای داده به قند
2 ای شب، اگرت هزار کار است مرو وی صبح، گرت هزار شادی است مخند
1 در نامه ی تو، قلم چو گردن بفراشت گفتم بنویسمت، سرشکم نگذاشت
2 حال دل مشتاق نه آن صورت داشت کان را بسر قلم، توانست نگاشت
1 تا عاقلهٔ ما دل دیوانهٔ ماست یک درد نشان ده، که نه همخانهٔ ماست
2 هر درد که ساغر جهان حصه کند چون درنگری، نصیب پیمانهٔ ماست
1 در خواب شبی، هم نفس یار شدم با وی نفسی محرم اسرار شدم
2 روئی که بدان روی نهادم بطرب بر روی زمین بود، چو بیدار شدم
1 در بند تو بیوفاست دل چه توان کرد بر روی تو مبتلاست دل، چه توان کرد
2 اقبال دو کون عرض کردیم بر او جز محنت دل نخواست دل، چه توان کرد
1 زان شب که نهاد روی بر بالش ما هر شب بفلک همی رسد نالش ما
2 ای یک شبه وصل از پی یکساله فراق بازآی، اگر تمام شد لایش ما
1 هر شب ز دل و چشم خود ای شمع چگل چون شمع کنم، در آب و آتش منزل
2 در آرزوی روی تو ای مهر گسل دل را سرجان نماند و جان را منزل