ای اجل مهلت من ده که ببوسم از اهلی شیرازی غزل 900
1. ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
1. ای اجل مهلت من ده که ببوسم دامنش
دشمنم نیزمکش تا بکشد رشگ منش
1. نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
1. در غمت گر جان غمپرور نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من جان گر نباشد گو مباش
1. هرکه شد سویش چو سایه در قفا میافتمش
تا مرا با خود برد در دست و پا میافتمش
1. نقش پای او که محراب دعا می یابمش
سجده شکری کنم در هر کجا می یابمش
1. چون شیشه پرم از غم پیمان گسل خویش
بگذار که خالی کنم از گریه دل خویش
1. صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
1. چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش
بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش
1. عیش اگر خواهی سگ خوبان مردم زاده باش
بنده ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
1. خسته یی کان عنبرین مو بگذرد زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش