دلا چو باز گریزان ز وصل از اهلی شیرازی غزل 874
1. دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
1. دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
1. گریه خواهد ریخت خون من تو خود آسوده باش
خون این آلوده گو از دیده ها پالوده باش
1. ما که از اول بلی گفتیم با دلدار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
1. من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
1. یار باید بر سر ما سایه گستر بودنش
هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
1. کشته ام خار ملامت همه پیرامن خویش
خار گل کن به من از برق رخ روشن خویش
1. بصبح وصل کشد این شب ستم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
1. از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
1. چون بخیال آیدم سرو قباپوش خویش
آورم از شوق او دست در آغوش خویش