گدای دل شو و فارغ ز پادشاهی از اهلی شیرازی غزل 865
1. گدای دل شو و فارغ ز پادشاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
1. گدای دل شو و فارغ ز پادشاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
1. مستم و در جوش می بینم دل مجنون خویش
آتشم ای گریه منشان تا بریزم خون خویش
1. غم پریشان سازم از مستی چو زلف پرخمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
1. مرو از دیده چو برق و بمن زار ببخش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
1. آن پریرو هرکه خواهد دست دل در گردنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
1. ای دل گه وصلش بجوار دگران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
1. چون کعبه هرانکس که نشد شاد بکویش
گر قبله بود کس نکند روی برویش
1. امشب که چراغ نظری چرب زبان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
1. در کوی تو تا کس قدم از ما ننهد پیش
ما سر بنهادیم که کس پا ننهد پیش