گل من مگو که لب را بکسی گشاد از اهلی شیرازی غزل 849
1. گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
1. گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
1. شکر خدا که چشم تو بر ما فتاد باز
دست دعای ما در دولت گشاد باز
1. در عین عتاب از بر ما میگذری باز
طوری عجب امروز بما مینگری باز
1. دیده بوصل آرمید دل نشود خوش هنوز
آب ز سر برگذشت در جگر آتش هنوز
1. ساغر زده و شمع قد افراختهای باز
در خرمن گل آتشی انداختهای باز
1. فریاد که یار میرود باز
جانم ز فرار میرود باز
1. سوختم بهر خدا در هجر ازین بیشم مسوز
بیش ازین از حسرت شمع رخ خویشم مسوز
1. سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز