تا عشق از آن ما شد بخت از از اهلی شیرازی غزل 649
1. تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
1. تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
1. صید دست آموزم و قدرم نمیدانی چه سود
میزنی سنگم چه بگریزم پشیمانی چه سود
1. غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
1. کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
1. نیشکر قامت من آنکه دل من دارد
سبز تلخی است که شیرینی ازو می بارد
1. گویند که با غیری وین گرچه یقین باشد
میدانم و میگویم شاید نه چنین باشد
1. مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
1. با همه شاد و ملول از من بیچاره شود
بیم آنست کزین غصه دلم پاره شود
1. هرکه مفلس گشت رسوای خلایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
1. اگر از غم تو صد جان به یکی نفس برآید
نفسی نه از دهانت بمراد کس برآید