بر شمع فلک حسنت آن لحظه از اهلی شیرازی غزل 629
1. بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
1. بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
1. گرچه اشک من خبر از بیگناهی میدهد
چشم او فتوی به خون از دل سیاهی میدهد
1. در ره دوست که باشد؟ که جفایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
1. مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
1. گر کشد گاهی عنان از ناز و میل ما کند
توسن نازش ز خوبی باز تندیها کند
1. به هر ناجنس چون طوطی دل ما کی سخن دارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
1. لبت از روزه چرا خشک چو عناب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
1. با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
1. ای شاه حسن آنکه ترا تخت و تاج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
1. چون غنچه بیدل تنگیی کسرا لبی خندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد