چون تو گویی سخن این دلشده از اهلی شیرازی غزل 70
1. چون تو گویی سخن این دلشده را گوش کجا
دل کجا عقل کجا فهم کجا هوش کجا
1. چون تو گویی سخن این دلشده را گوش کجا
دل کجا عقل کجا فهم کجا هوش کجا
1. نقشبندی که کسان عاشق و مستند او را
گو چنین ساز بتی تا بپرستند او را
1. نیست آن در که ز گوش آمده تا دوش ترا
می چکد آب لطافت زبنا گوش ترا
1. باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
1. ز فتراکسوار من چه معراجی است آهو را
سر آن آهویی گردم که قران میشود او را
1. چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا
عفو باید کردنت دیوانگی های مرا
1. چه عقل و دانش و هوشیست بر کمال مرا
که ی برد دگر آن خط برون ز حال مرا
1. بود که گریه بشوید خط گناه مرا
سفید روی کند نامه سیاه مرا
1. گر شبی بردارد آن شمع از مه عارض نقاب
با وجود او عدم باشد وجود آفتاب
1. یامن ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یاتو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب