1 گر التفات بود شمع مجلس مارا به کیمیای نظر زر کند مس مارا
2 مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت بجای مردم چشم است نرگس مارا
3 تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو چه جای فهم بود عقل بی حس مارا
4 بغیر علم نظر درس ما نگفت استاد نبود علمی ازین به مدرس مارا
1 از رقیبان تو صد خار جگر هست مرا بجز از درد تو صد درد دگر هست مرا
2 مست آن زلف چه زنام اگر سر برود کافرم گر زسر خویش خبر هست مرا
3 گر چه من سوخته یک نظر از روی توام کی بخورشید رخت تاب نظر هست مرا
4 ناصحا، دیده چو نرگس کی از آن گل پوشم عقل اگر نیست ترا چشم بسر هست مرا
1 شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را
2 رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
3 شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
4 مست سر کوی تو جان برقیبان نداد کی بستگان میدهد شیر تو سر بیشه را
1 نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
2 بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
3 منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
4 زلعل می پرستان را خبر نبود چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
1 جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را
2 بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را
3 از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را
4 آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را
1 مژده گل چه میدهی عاشق مستمند را داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را
2 دود درون من ترا دفع گزند بس بود جان کسی چه میکنی دود دل سپند را
3 چند ز بهر سوزمن گرم چو برق بگذری سوختم آخر ای پسر تند مران سمند را
4 مست نه ای، چه می چمد قد خوش تو گویا جلوه ناز میدهی سرو قد بلند را
1 جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را کو شمع که آتش زند این بوالهوسان را
2 ای گل که دمد از نفست بوی بنفشه زنهار مکن همد خود هیچ کسان را
3 خونابه حسرت همه تاچند خورم من یکبار هم این می بچشان همنفسان را
4 آن لب گرم از پافکند سر زنشم چند در شهد گرفتاری خود بس مگسان را
1 زدرد میرم و گویی که بیش از این بادا تو گر خوشی که چنین باشم این چنین بادا
2 جدا زشمع رخت گر بصحبتم هوس است چراغ صحبت من آه آتشین بادا
3 نه جام دل که اگر خاتم سلیمان است نشان عشق ندارد نگین نگین بادا
4 دل شکسته که پروردمش چو جان دربر چو رفت از برمن با تو همنشین بادا
1 از بس که خورم بر جگر از طعنه سنانها خون شد جگر ریش من از زخم زبانها
2 دانی که چه بس تیر نهان خوردهام از تو پیش آی که تا باز دهم با تو نشانها
3 من با تو چه گویم که زمانی که تو آیی بیخود شوم از شوق وصال تو زمانها
4 آن چشم و چراغی که به بالین تو تا روز سوزد همه شب شمعصفت رشته جانها
1 غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
2 در سفالین قدح و ساغر باده یکی است غایت این است که از زر نبود ساغر ما
3 آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
4 حذر از شعله سوز دل ما باید کرد زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها