این حسن و ملاحت نگر آن کان از اهلی شیرازی غزل 61
1. این حسن و ملاحت نگر آن کان نمک را
کاتش زده در رشته جان شمع فلک را
1. این حسن و ملاحت نگر آن کان نمک را
کاتش زده در رشته جان شمع فلک را
1. دل اگر زغم خروشد چه غم از خروش اورا
که فغان دردمندان نرسد بگوش اورا
1. پیش تو دیده گر نبود غرق خون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
1. اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را
نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
1. اگر تو وصل نبخشی چه چاره سوخته را
به آفتاب چه نسبت ستاره سوخته را
1. چون شمع اگرچه آنمه مهرش گداخت ما را
برق چراغ حسنش جان تازه ساخت ما را
1. پیش از آن کین گرد هستی سر زند از خاک ما
با رخ خوبت نظر میباخت چشم پاک ما
1. در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
1. زشت است کان نکورو از حد برد جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
1. چون تو گویی سخن این دلشده را گوش کجا
دل کجا عقل کجا فهم کجا هوش کجا