با جان چو شد سرشته غم عشق از اهلی شیرازی غزل 593
1. با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
1. با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
1. بهر خونریز من از خواب صبوی یار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
1. شانه میخواهم که دم زان کاکل پُرخم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی بر هم زند
1. عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
1. عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد
در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد
1. تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
1. هر که فکر از برق آه عاشق مسکین کند
تکیه کی بر بیستون چون صورت شیرین کند
1. خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
1. خون شد جگر از خنده که آن رشک ملک زد
تا چند توان بر جگر ریش نمک زد