1 خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟ باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
2 آسوده دلانی که بخوابند همه شب سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
3 گویند حریفان که چرا دل بتو دادم من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
4 خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
1 در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟ راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
2 بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
3 در روز جوانی نزدم صید مرادی امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
4 گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
1 هرکه مست تو نشد جام شرابش ندهند بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
2 صورت خوب تو کز دیده ما پنهان است گنج حسن است نشان جز بخرابش ندهند
3 وه که این سنگدلان صید جگر تشنه خود بکشند وز دم آبی به ثوابش ندهند
4 سخن ناصح ما نیست بجز توبه ز عشق گر سخن این بود آن به که جوابش ندهند
1 زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
2 روی تو بود قبله گه آسمانیان روزی که آسمان و زمین آفریده اند
3 آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست از بهر عاشقان حزین آفریده اند
4 هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین مهر سپهر را پی کین آفریده اند
1 تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
2 چه همت است ز جانبخشی فلک بر من که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
3 ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
4 ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم که خار باد بهاری در استخوانم کرد
1 ایکه رخسارت ز روی لاله آب و رنگ برد دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
2 کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
3 کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
4 او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
1 قومی نشسته با تو و می نوش میکنند قومی برون در سخنی گوش میکنند
2 من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
3 آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان زین جورها که با من خاموش میکنند
4 من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس خیل فرشته بر سر من جوش میکنند