هرکه شد سامان طلب پیوسته از اهلی شیرازی غزل 539
1. هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد
وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
1. هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد
وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
1. عجب که شمع شبی در سرای من سوزد
من آن نیم که کسی از برای من سوزد
1. نه آه از جان زار من برآمد
که دود از روزگار من برآمد
1. زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
1. چشم زناز یوسفش سوی پدر نمی فتد
ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
1. گر مست تو آهی ز سر درد برآرد
از خاک تن مدعیان گرد برآرد
1. گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
1. ز آشنایی من کاخرش جدایی بود
جدا ز جان شده ام این چه آشنایی بود
1. او که از دیده خونابه چکانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود