1 گرچه در پای تو ای شمع بسی سوختهاند همه این سوختگیها ز من آموختهاند
2 عاشقان از غم خال تو چو موران حریص در درون خرمنی از تخم غم اندوختهاند
3 آتش آه من سوخته دل سهل مبین که چراغ فلک از آه من افروختهاند
4 بنده مردم رندم که به بازار جهان به دو عالم سرِ یک موی تو نفروختهاند
1 گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
2 آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
3 ما کشته توایم و ترا از برای ما این نخل قامت و گل رخساره داده اند
4 آن ساقیان که باده مقصود میدهند خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
1 وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
2 نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
3 من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
4 جان در هوای کوی تو از من برید دل تا حشر در میان من و جان فراق ماند
1 در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
2 در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
3 چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
4 فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
1 کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
2 اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
3 عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
4 آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
1 بجای آب حیاتم شکر لبی دادند حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
2 ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
3 هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
4 تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
1 جمعی که دل بهرزه پریشان نکرده اند هرگز نظر بعالم ویران نکرده اند
2 هد هد چه عرض تاج دهد زانکه بلبلان پروای تخت و تاج سلیمان نکرده اند
3 تا بوده اند اهل نظر زخم خورده اند ما را درین معامله ترخان نکرده اند
4 آسان ترست عیش فقیر از غنی ولی این مشکلی است بر همه آسان نکرده اند
1 یاران چه شد که پرسش یاری نمیکند بر دردمند خویش گذاری نمیکنند
2 از غصه بر کنار و چو گل در کنار هم برما نظر ز گوشه کناری نمیکنند
3 مارا بسوخت یاد حریفان و این گروه یادی ز حال سوخته باری نمیکنند
4 مردیم از انتظار و رفیقان بیوفا آخر گذار هم بمزاری نمیکنند
1 بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
2 خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
3 ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
4 سالها در کوره رندی چو زر بگداختم حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
1 گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟ وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
2 گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
3 از دوستیت دشمن من شد همه عالم ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
4 زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟