دلم از شوق او مصحف چو بهر از اهلی شیرازی غزل 514
1. دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید
برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید
1. دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید
برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید
1. گرم چو شمع برد یار سر چه خواهد شد
بغیر از آن که بمیرم دگر چه خواهد شد
1. دل کارزوی وصل تو در سینه او بود
تیغ تو کلید در گنجینه او بود
1. محرومی ما جز گنه بخت نباشد
ورنی دل کس نیز چنین سخت نباشد
1. گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
1. گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد
جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد
1. کلک قضا که صورت ابروی او کشید
مدی ز مشک بر سر آهوی او کشید
1. دل از غم زار و یارش صحبت اغیار میباید
هلاک جان عاشق را همین در کار میباید
1. بر من از دورش به نوبت ساغر می میرسد
نوبت ما یارب از دور فلک کی میرسد