1 خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
2 ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
3 دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
4 خوبان بروی ما نگشایند در مگر روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
1 خوبان همه محبوب دل و آفت جانند هرچند که من وصف کنم بهتر از آنند
2 در عبد تو شیرین دهن آن طفل نزاید کش چاشنی شهد محبت بچشانند
3 تیر تو نشان مردمک دیده ما کرد صاحب نظران در همه عالم به نشانند
4 خون گریه کند هرکه شود واقف حالم پس حال من خسته همان به که ندانند
1 خرم دلی که ره بسر کار خویش برد گوی مراد تا بتوانست پیش برد
2 قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت نادان مشقت از همه یکباره بیش برد
3 از صد یکی بمشرب مقصود برد راه وان ره که برد با همه آیین و کیش برد
4 آنکس حکیم بود که دانسته وا گذاشت نوش جهان بمردم و خود زخم نیش برد
1 چشم ز گریه خانه مردم پر آب کرد طوفان اشک من همه عالم خراب کرد
2 گفتی لب مراست بدلها حق نمک حقا که این نمک جگر من کباب کرد
3 ز امید می ز لعل تو مردیم در خمار با ما شراب لعل تو کار سراب کرد
4 وصلت نصیب مردم بیدار شد ز بخت مارا بعشوه نرگس مستت بخواب کرد
1 چو خستگان ز درد دل گشاد مییابند ز نامرادی از این در مراد مییابند
2 ز باغ روی تو عشاق گل کجا چینند همین بس است که بویی ز باد مییابند
3 ببین به گوشه چشمی که کشتگان غمت بدین قدر دل خود از تو شاد مییابند
4 بتان شهر به بازار حُسنت ای یوسف متاع خوبی خود را کساد مییابند
1 سوز حدیث شمع زبان را خبر نکرد حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد
2 غوغای رستخیز برآید ز عاشقان آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد
3 طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد
4 کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد
1 لعلت بخنده هرچه دلم از تو خواست کرد صد وعده دروغ بیک خنده راست کرد
2 مقصود ما هلک شدن بود غایتش عشق تو آنچه غایت مقصود ماست کرد
3 برقی ز آفتاب رخت درچمن فتاد بازار گل چو خرمن مه روبکاست کرد
4 دیدی که چشم مست تو چون خواست قتل ما نگذاشت جای آشتی و هرچه خواست کرد