1 گر نمیخواهی مرا، صید دل غمدیده چیست ور نمیدزدی دلم این دیده دزدیده چیست؟
2 آفتاب حسنی و ذرات عالم عاشقت خاطرت ای آفتاب از بهر من رنجیده چیست؟
3 با پری نسبت کنندت مردمان بی بصر مردمانرا این گواهی دادن نادیده چیست؟
4 گرنه بر یاد لبت بر آتشم از دود دل آب حسرت دمبدم در دیده ام گر دیده چیست؟
1 کس بخود دلبسته آنزلف چون زنجیر نیست پای بند کس بجز سر رشته تقدیر نیست
2 گر ز تیغش رخنه یی درجان نشد تقصیر ماست یکسر مو باری از مژگان او تصیر نیست
3 تیر باران بلا از بسکه آمد بر تنم هر بن مویم که بینی بی نشان تیر نیست
4 گفتم آخر کم ز تکبیری اگر عاشق کشی گفت قتل پشه یی را حاجت تکبیر نیست
1 درد می مرهم ریش دل بیمار غم است ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
2 وصل لذت ندهد تا نچشی زهر فراق لذت عشق هم از چاشنی زهر غم است
3 درد جامی که رسد از تو غنیمت شمریم در دو صافی ز کفت هرچه بود مغتنم است
4 ای مسیحا نفس آخر چه شود گر ز کرم بازپرسی که دل خسته ما درچه دم است
1 چشم دلم چو دیده از آن شمع روشن است آنشوخ نور چشم و چراغ دل من است
2 ای سرو خوشخرام که از دیده میروی جان میرود ز رفتن تو، این چه رفتن است
3 پیش توام خموش من بیزبان ولی با یاد تست هر سر مویم که بر تن است
4 مجنون خار خار بیابان محنتم این بخش ماست گر همه آفاق گلشن است
1 شمع روی تو نه افروخته چشم من ازوست این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست
2 دست در گردنت آن زلف بهل تافکند که ترا خون من سوخته در گردن ازوست
3 دهنت گرچه بود مرهم دل هیچ نگفت که دل ریش مرا اینهمه خون خوردن ازوست
4 یارب از باد خزانی ورقش زرد مباد آن گل تازه که فیروزی صد گلشن ازوست
1 دینم ببرد آن بت و گوید که جان کجاست ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست
2 گفتی که جای یار مکن جز درون جان ما فرق تا قدم همه یاریم، جان کجاست
3 چون شمع مردم از غم و اکنون که با توام خواهم که شرح غم دهم، اما زبان کجاست
4 هجرم امان نداد که میرم پای تو جایی که مرگ تیغ برآرد، امان کجاست
1 سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
2 او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
3 رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
4 دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
1 رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
2 بده جام می صافی که از دل غبار غم بصد خون جگر رفت
3 زرشک حال خورشید از شفق پرس که در خون جگر روزش بسر رفت
4 شب هجرم ندارد صبح گویا چراغ صبح بر باد سحر رفت
1 شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست کم شادی ییست این که دل من حزین ازوست
2 بر ما نظر بگوشه چشمی نمیکند ما را اگرچه چشم وفا بیش ازین ازوست
3 او قصد کشتن از پی ناکامی ام کند غافل ازین که کام دل من همین ازوست
4 در حسن کی به خرمن گل نسبتش رواست خورشید من که خرمن خوشه چین ازوست