خورشید اوج عزت خوبان ماه از اهلی شیرازی غزل 440
1. خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند
معراج خاکساران این بس که خاک کویند
1. خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند
معراج خاکساران این بس که خاک کویند
1. من اگر حسرت روی تو چنین خواهم برد
حسرت روی زمین زیر زمین خواهم برد
1. یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
1. گرچه در پای تو ای شمع بسی سوختهاند
همه این سوختگیها ز من آموختهاند
1. گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
1. وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
1. در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
1. کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
1. بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند