جمعی که دل بهرزه پریشان از اهلی شیرازی غزل 449
1. جمعی که دل بهرزه پریشان نکرده اند
هرگز نظر بعالم ویران نکرده اند
1. جمعی که دل بهرزه پریشان نکرده اند
هرگز نظر بعالم ویران نکرده اند
1. یاران چه شد که پرسش یاری نمیکند
بر دردمند خویش گذاری نمیکنند
1. بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
1. گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
1. خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
1. در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
1. هرکه مست تو نشد جام شرابش ندهند
بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
1. زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
1. تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد