آن آفتاب حسن سحر میل باده از اهلی شیرازی غزل 414
1. آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
1. آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
1. وصل تو گر زمانه نصیب رقیب کرد
شکر خدا که درد تو ما را نصیب کرد
1. ساقیا می ده که صبر و عشق مهجور از همند
عشق خرمن سوز و عقل خوشه چین دور از همند
1. مستان تو گر باغ و بهاری طلبیدند
از درد سر خلق کناری طلبیدند
1. آب حیات کس بجز از جرعه کش نخورد
هرکس که توبه ز می آب خوش نخورد
1. خوبان که همچو شمع ز نور آفریدهاند
سر تا قدم چراغ دل و نور دیدهاند
1. رسید یار و دلم بی قرار خواهد کرد
فغان که گریه مرا شرمسار خواهد کرد
1. از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
1. سفید موی و سیه نامه از گنه تا چند؟
چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟