آنکس طلبد کعبه که بیگانه از اهلی شیرازی غزل 397
1. آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
1. آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
1. می خور که فکر عالم پر غم نباشدت
عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت
1. از جلوه محبت خورشید حسن دوست
هر ذره را تصور آن کافتاب اوست
1. باورم ناید که شد در پوست مجنون سوی دوست
عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست
1. هر کس که پا نهاد بکویت ز دست رفت
هشیار و عاقل آمد و مجنون و مست رفت
1. ناصح چو دل نماند نصیحت چه فایده
پندم مده به هرزه که تیرم ز شست رفت
1. داغ دلم آن نیست که بامن سخنت نیست
این داغ دلم سوخت که پروای منت نیست
1. آنشمع که حسنش دل ارباب وفا سوخت
در هرکه زد آتش رخ او جان مرا سوخت
1. شمعی که ز سوز دل گرمش خبری هست
زان است که با عاشق خویشش نظری هست