درد می مرهم ریش دل بیمار از اهلی شیرازی غزل 387
1. درد می مرهم ریش دل بیمار غم است
ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
1. درد می مرهم ریش دل بیمار غم است
ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
1. چشم دلم چو دیده از آن شمع روشن است
آنشوخ نور چشم و چراغ دل من است
1. شمع روی تو نه افروخته چشم من ازوست
این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست
1. دینم ببرد آن بت و گوید که جان کجاست
ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست
1. سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
1. رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت
بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
1. شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادی ییست این که دل من حزین ازوست
1. یار اگر زان رقیبان و گرزان من است
گنج مهر او که مقصودست در جان من است
1. پری رخان که سرم خاک راه ایشانست
مرا دم از دو جهان یک نگاه ایشانست
1. آنکه فرشته را ازو دست امید کوته است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است