برقی که ز نعل فرس سیم تنی از اهلی شیرازی غزل 352
1. برقی که ز نعل فرس سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
1. برقی که ز نعل فرس سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
1. گر بمسجد گذری با این رخ و آن چشم مست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
1. پیر مغان گدای درش همچو ما بسی است
ما خود کسی نه ایم ولی پیر ما کسی است
1. وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
1. حیات تشنه لبان وصل آن مسیح دم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
1. مرا چو شبنم از آن مایه حیات کم است
که آفتاب مرا با من التفات کم است
1. وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
1. ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
1. دور از تو شب و روز مرا خواب حرام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
1. ای باغبان چه حاصل از سرو ناز باغت
شمعی طلب که از وی روشن شود چراغت