همه راست میل خالی که بر از اهلی شیرازی غزل 335
1. همه راست میل خالی که بر آن رخ جمیلست
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
1. همه راست میل خالی که بر آن رخ جمیلست
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
1. در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
1. گفتی چمن بوقت گل ای همنفس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
1. مریز بی گنهم خون که جست و جویی
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
1. کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
1. عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست
ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست
1. آتشی دردل من شمع رخت درزده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است
1. هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
1. ساقی، جهان سرشک حریفان گرفته است
کو کشتی شراب که طوفان گرفته است