عاشق آن نیست که شد محرم از اهلی شیرازی غزل 279
1. عاشق آن نیست که شد محرم و همدم بر دوست
عاشق آنست که محروم بود از در دوست
1. عاشق آن نیست که شد محرم و همدم بر دوست
عاشق آنست که محروم بود از در دوست
1. دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
1. دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
1. با من از مشکین غزالان گرنه بوی آشناست
آهویان را با من مجنون صفت انس از کجاست
1. تا نشد چون نافه خون، دل بوی دلجویی نیافت
جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت
1. چشم همه را بر گل روی تو نگاه است
انصاف بده دیده مارا چه گناه است
1. گل نو آمد و ما را غم دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
1. صبر تلخ است و دوای من خونین جگر است
داروی درد من از درد جگر سوزتر است
1. کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست